تجربه ازدواج تو سن پایین :
سلام 13.14سالم بود که نشون یکی از اقوام خیلی دور شدم
پدرمادرش فوت کرده بود و همه میگفتن پسرخوبیه،گفتم من که بلاخره ازدواج میکنم اینم چندماهی هست میرن و میان گناه داره دلش میشکنه قبول کردم😐باهم تلفنی صحبت میکردیم هیچ چیزش به دلم نبود نه تحصیلاتش نه ظاهرش نه ارتباطش تو اجتماع و... کلا هیچ جوره چیزی که من میخاستم نبود.. ولی فکر میکردم درست میشه اگه صبر کنم مهرش ب دلم میاد
میگفتم بد میشه بهم بزنم و بگم نه نمیخوام به خانوادم و خودش فکر میکردم که ناراحت میشن دیده بودم تو خانواده و اقوام وقتی کسی طلاق میگیره یا نامزدی نشونشو بهم میزنه پشتش حرف میاد
2سال گذشت تا عقد کردم اوضاع بهتر که نشد بدترم شد دیگه خانوادم و خودشم متوجه شده بودن ی مشکلی هست اونم اخلاقای خوبو بدش روشد 8ماه بعد عقد باهاش صحبت کردم جفت مون تغییر کنیم و خلاصه جفت مون تلاش کنیم برای باهم موندنمون با اینکه دوسش نداشتم اما خب واقعا دلم نمیخاست جدابشم تو سن 16سالگی..
3ماه گذشت من داشتم له میشدم زیرفشار تحمل و کناراومدن و اون بدترمیشد😐دیدم دیگه نمیتونم و اون هی بدترش میکنه گفتم تموم کنیم جداشدم
دخترا نه از روی دلسوزی برای کسی نه تنهایی ن هیچ چیز دیگهه اییی تصمیم نگیرید ازدواج کنید تا وقتی بدونید سن شخصیت تون به ازدواج رسیده و میتونید یه شخصیو تا عمردارید تو زندگیتون به عنوان شریک زندگیتون قبول کنید
زندگیه، مثل من فکرنکنید بچه بازیه به خاطر هیچ و پوچ نابودش کنید
هرجام متوجه شدی راهت درست نیست و نمیخای اون رابطه رو به خاطر هییچ احدوناسی از خودت نگذر
حتی اگه خانوادت بودو فکردی با این کار تو ابروش میره(اصلا همچین چیزی نیست مخالفت دارن ولی بعد کنارمیان ...همین خانوادم که اول فکر میکردم مخالفن و واقعا هم مخالفت کردن با جداییم الان تحسینم میکنن و میگن بهترین کارو کردی)
زیاد شد و نمیدونم منظورمو رسوندم یا نه فقط اینکه هیچ کس از خودت مهم تر نیست و به خاطر هیچی خودتو اذیت نکن دختر؛))
- 😀
سلام 13.14سالم بود که نشون یکی از اقوام خیلی دور شدم
پدرمادرش فوت کرده بود و همه میگفتن پسرخوبیه،گفتم من که بلاخره ازدواج میکنم اینم چندماهی هست میرن و میان گناه داره دلش میشکنه قبول کردم😐باهم تلفنی صحبت میکردیم هیچ چیزش به دلم نبود نه تحصیلاتش نه ظاهرش نه ارتباطش تو اجتماع و... کلا هیچ جوره چیزی که من میخاستم نبود.. ولی فکر میکردم درست میشه اگه صبر کنم مهرش ب دلم میاد
میگفتم بد میشه بهم بزنم و بگم نه نمیخوام به خانوادم و خودش فکر میکردم که ناراحت میشن دیده بودم تو خانواده و اقوام وقتی کسی طلاق میگیره یا نامزدی نشونشو بهم میزنه پشتش حرف میاد
2سال گذشت تا عقد کردم اوضاع بهتر که نشد بدترم شد دیگه خانوادم و خودشم متوجه شده بودن ی مشکلی هست اونم اخلاقای خوبو بدش روشد 8ماه بعد عقد باهاش صحبت کردم جفت مون تغییر کنیم و خلاصه جفت مون تلاش کنیم برای باهم موندنمون با اینکه دوسش نداشتم اما خب واقعا دلم نمیخاست جدابشم تو سن 16سالگی..
3ماه گذشت من داشتم له میشدم زیرفشار تحمل و کناراومدن و اون بدترمیشد😐دیدم دیگه نمیتونم و اون هی بدترش میکنه گفتم تموم کنیم جداشدم
دخترا نه از روی دلسوزی برای کسی نه تنهایی ن هیچ چیز دیگهه اییی تصمیم نگیرید ازدواج کنید تا وقتی بدونید سن شخصیت تون به ازدواج رسیده و میتونید یه شخصیو تا عمردارید تو زندگیتون به عنوان شریک زندگیتون قبول کنید
زندگیه، مثل من فکرنکنید بچه بازیه به خاطر هیچ و پوچ نابودش کنید
هرجام متوجه شدی راهت درست نیست و نمیخای اون رابطه رو به خاطر هییچ احدوناسی از خودت نگذر
حتی اگه خانوادت بودو فکردی با این کار تو ابروش میره(اصلا همچین چیزی نیست مخالفت دارن ولی بعد کنارمیان ...همین خانوادم که اول فکر میکردم مخالفن و واقعا هم مخالفت کردن با جداییم الان تحسینم میکنن و میگن بهترین کارو کردی)
زیاد شد و نمیدونم منظورمو رسوندم یا نه فقط اینکه هیچ کس از خودت مهم تر نیست و به خاطر هیچی خودتو اذیت نکن دختر؛))
- 😀
تجربههای ازدواج و روابط
0
پسند
نظرات
هنوز نظری وجود ندارد
اولین نفری باشید که نظر خود را درباره این تجربه به اشتراک میگذارد!