تجربه بیماری وسواس فکری_عملی OCD و افسردگی :
درود و آرزوی شادمانی🌱
قبل از هرچیزی میخوام بگم که روی صحبتم با پدر و مادرهاست🤍.
اینارو مینویسم تا شاید حواسمون بیشتر جمعِ حالِ عزیزانمون بشه.
من حدود ۸ سال درگیر وسواس فکری شدید بودم که در ادامه اختلالات دو قطبی، GAD ( اضطراب فراگیر )، سیکلو تایمی، نوسانات خلقی شدید و افسردگی شدم که حقیقتا درمان همه اینها یه پروسه خیلی طولانی بود و هست.
انواع وسواسهارو تجربه کردم، روزها و شبهای بسیار سخت و غیر قابل کنترلی رو گذروندم و از همه اینها بدتر خانوادهای بود که به حال من توجهی نداشتن، صدای من رو نمیشنیدن و وقتی خیلی جدی باهاشون درباره مشکلاتم صحبت هم میکردم ”جدی گرفته نمیشدم“، و در عین بیخیالی با گفتن حرفهایی مثل” روانی شدی، دیوونهای“
از کنارم میگذشتن..
در آخر من به مرحله ای رسیده بودم که اختلالات نیمه شیدایی پیدا کرده بودم، توهم می زدم و روان سالمی نداشتم.
نوجوونی خوبی نداشتم و تک تک روزهایی که گذروندم رو به یاد دارم، هنوز هم گاهی با فکر به اینکه چرا انقدر نادیده گرفته شد مشکلم و انقدر از خودم و یه زندگی آروم دور شدم، ناراحت میشم.
در کنار همه این مسائل باید درس میخوندم تا کنکور قبول بشم به یه استقلالی برسم و بتونم خودم، خودم رو درمان کنم. چون من توی یه خانواده سختگیر و متعصب زندگی میکردم. هربار که مشکلم رو فریاد میزدم و نزدیکترینهای من بی اهمیت بودن نسبت به وضعیتم، بیشتر مصمم میشدم برای درمان کردن خودم و تلاش برای خوب شدنم..
کنکور قبول شدم و دوساله که تحت درمان هستم. و حتی هنوز هم کسی این رو نمیدونه چون هیچ وقت هیچکس نخواست قدمی برای یکم خوب کردن حالم برداره.این رو هم بگم که بچه آخر خانواده هستم و اختلاف سنی زیادی با اعضای خانوادم دارم.
رفقا تمام این مشکلاتی که نام بردم چیزهای ساده و قابل گذشتی نبودن، من فقط یه دختر بچه سیزده، چهارده ساله بودم که داشتم اون شرایط بد روحی رو تجربه میکردم و این وضعیت هر روز بدتر از دیروز میشد. در تمام اون سالها دوست داشتم به همه بفهمونم که من مشکلاتم رو بزرگنمایی نمیکنم؛ اینها بزرگ بودن و هستن، من توی اون روزها به یک حامی نیاز داشتم، دستِ کم یک نفر که صحبتهام رو بشنوه ، فقط بشنوه..
در آخر میخوام خواهش کنم اگر حالتهای روحی نرمالی از اطرافیانتون نمیبینید بیشتر به فکرش باشید و کمکش کنید؛ نسبت به دارو درمانی جبهه نداشته باشید و گاردتون رو نسبت به رواندرمانگرها و روانپزشکها پایین بیارید.
بعنوان دختر یا خواهر کوچکترتون دوست داشتم این رو باهاتون درمیون بگذارم و بگم که حالا که از اون روزهای تاریک به تنهایی عبور کردم، هنوز هم نتونستم خانواده و کسانی که نسبت به من و وضعیت حاد روحیم بی توجهی کردن رو ببخشم..
بابت طولانی شدنش عذر میخوام🙏🏻.
- 🙂
درود و آرزوی شادمانی🌱
قبل از هرچیزی میخوام بگم که روی صحبتم با پدر و مادرهاست🤍.
اینارو مینویسم تا شاید حواسمون بیشتر جمعِ حالِ عزیزانمون بشه.
من حدود ۸ سال درگیر وسواس فکری شدید بودم که در ادامه اختلالات دو قطبی، GAD ( اضطراب فراگیر )، سیکلو تایمی، نوسانات خلقی شدید و افسردگی شدم که حقیقتا درمان همه اینها یه پروسه خیلی طولانی بود و هست.
انواع وسواسهارو تجربه کردم، روزها و شبهای بسیار سخت و غیر قابل کنترلی رو گذروندم و از همه اینها بدتر خانوادهای بود که به حال من توجهی نداشتن، صدای من رو نمیشنیدن و وقتی خیلی جدی باهاشون درباره مشکلاتم صحبت هم میکردم ”جدی گرفته نمیشدم“، و در عین بیخیالی با گفتن حرفهایی مثل” روانی شدی، دیوونهای“
از کنارم میگذشتن..
در آخر من به مرحله ای رسیده بودم که اختلالات نیمه شیدایی پیدا کرده بودم، توهم می زدم و روان سالمی نداشتم.
نوجوونی خوبی نداشتم و تک تک روزهایی که گذروندم رو به یاد دارم، هنوز هم گاهی با فکر به اینکه چرا انقدر نادیده گرفته شد مشکلم و انقدر از خودم و یه زندگی آروم دور شدم، ناراحت میشم.
در کنار همه این مسائل باید درس میخوندم تا کنکور قبول بشم به یه استقلالی برسم و بتونم خودم، خودم رو درمان کنم. چون من توی یه خانواده سختگیر و متعصب زندگی میکردم. هربار که مشکلم رو فریاد میزدم و نزدیکترینهای من بی اهمیت بودن نسبت به وضعیتم، بیشتر مصمم میشدم برای درمان کردن خودم و تلاش برای خوب شدنم..
کنکور قبول شدم و دوساله که تحت درمان هستم. و حتی هنوز هم کسی این رو نمیدونه چون هیچ وقت هیچکس نخواست قدمی برای یکم خوب کردن حالم برداره.این رو هم بگم که بچه آخر خانواده هستم و اختلاف سنی زیادی با اعضای خانوادم دارم.
رفقا تمام این مشکلاتی که نام بردم چیزهای ساده و قابل گذشتی نبودن، من فقط یه دختر بچه سیزده، چهارده ساله بودم که داشتم اون شرایط بد روحی رو تجربه میکردم و این وضعیت هر روز بدتر از دیروز میشد. در تمام اون سالها دوست داشتم به همه بفهمونم که من مشکلاتم رو بزرگنمایی نمیکنم؛ اینها بزرگ بودن و هستن، من توی اون روزها به یک حامی نیاز داشتم، دستِ کم یک نفر که صحبتهام رو بشنوه ، فقط بشنوه..
در آخر میخوام خواهش کنم اگر حالتهای روحی نرمالی از اطرافیانتون نمیبینید بیشتر به فکرش باشید و کمکش کنید؛ نسبت به دارو درمانی جبهه نداشته باشید و گاردتون رو نسبت به رواندرمانگرها و روانپزشکها پایین بیارید.
بعنوان دختر یا خواهر کوچکترتون دوست داشتم این رو باهاتون درمیون بگذارم و بگم که حالا که از اون روزهای تاریک به تنهایی عبور کردم، هنوز هم نتونستم خانواده و کسانی که نسبت به من و وضعیت حاد روحیم بی توجهی کردن رو ببخشم..
بابت طولانی شدنش عذر میخوام🙏🏻.
- 🙂
تجربههای درمان اختلالات روانی
0
پسند
نظرات
هنوز نظری وجود ندارد
اولین نفری باشید که نظر خود را درباره این تجربه به اشتراک میگذارد!