تجربه ی افسردگی واقعی بالینی:
من یه دختر ۲۱سالم.از اول نوجوونیم که وارد مدارس سمپاد شدم نه فقط به دلیل جو اون مدارس،بلکه به دلیل چیزای دیگه مثل عدم توانایی ارتباط برقرار کردن با دیگران بخاطر بزرگ شدن داخل یه خانواده نسبتا متوسط روبه ضعیف هم از لحاظ عاطفی و پیوند خانوادگی و سواد رفتاری هم از لحاظ مالی و کلی مشکلات دیگه که شاید برای همکلاسی های دیگه ام قابل درک نبود ،یه مثال خیلی کوچیکش این بود که استعداد خیلی بالایی داشتم ولی توی وقت های آزادم پدرم بخاطر اینکه پول یه کلاس مثل کلاس زبان رو نده نمیزاشت پرورش بدم خودمو یا توی نوجوونی که عاشق ورزش و رقص بودم هم همینطور...باعث شد من توی انزوای خاصی همیشه تک بعدی به سر ببرم و کلا همیشه با ارتباط برقرار کردن مشکل داشتم و یه جورایی داخل جمع ها اونی میشدم که انگار جدا افتاده بود و اعتماد به نفسم کم بود،خلاصه که اضطرابای بدی بهم دست میداد و از یه جایی به بعد باعث میشد شبها کلا نخوابم و این خودش اضطرابمو ده برابر میکرد دچار ریزش مو و کلی مشکلات دیگه شدم که روم تاثیر بدتر میزاشتن و هی ادامه پیدا کرد تا جاییکه دیگه خودمو از دست دادم و کلا خلق و خو و ساختار مغزیم یه جورایی تغییر کرد و مختل شدم خیلی تلاش میکردم اینطوری نباشم،به ترتیب دیگه کنکورمو خراب کردم روابطمو خراب کردم و کلا همه چیز پشت هم از دست رفت.هنوز هم فکر نمیکردم بخاطر افسردگی باشه تا اینکه همین چندماه پیش خودمو درحالی دیدم که چهار سال از کنکورم گذشته و من هیچی یادم نمیاد و هیچکاری نکردم درعین حال که باورم نمیشه این من باشم، اصن انگار از زندگیم جدا شدم و خودم رفتم یه گوشه و فقط نظاره گرم!هرچند وقت یکبار از عذاب وجدان تلف کردن وقتم شروع میکردم تغییر کنم و یه کارایی میکردم ولی چیزی طول نمیکشید که ول میکردم و دوباره برمیگشتم عقب!خیلی دلم میخواست یه شب بخوابم و دیگه بیدار نشم چون میدونستم من خودکشی نمیکنم و فقط افکارشو دارم که بیهودست.خلاصه بگم که هنوزم درمان نشدم فقط میخوام بگم که خیلی عجیب و سرسام آوره که در عین حال که تقلا میکنم انگار نمیتونم هیچکاری انجام بدم و تغییر کنم و یه جورایی به آخر خط رسیدم.
- 😊
من یه دختر ۲۱سالم.از اول نوجوونیم که وارد مدارس سمپاد شدم نه فقط به دلیل جو اون مدارس،بلکه به دلیل چیزای دیگه مثل عدم توانایی ارتباط برقرار کردن با دیگران بخاطر بزرگ شدن داخل یه خانواده نسبتا متوسط روبه ضعیف هم از لحاظ عاطفی و پیوند خانوادگی و سواد رفتاری هم از لحاظ مالی و کلی مشکلات دیگه که شاید برای همکلاسی های دیگه ام قابل درک نبود ،یه مثال خیلی کوچیکش این بود که استعداد خیلی بالایی داشتم ولی توی وقت های آزادم پدرم بخاطر اینکه پول یه کلاس مثل کلاس زبان رو نده نمیزاشت پرورش بدم خودمو یا توی نوجوونی که عاشق ورزش و رقص بودم هم همینطور...باعث شد من توی انزوای خاصی همیشه تک بعدی به سر ببرم و کلا همیشه با ارتباط برقرار کردن مشکل داشتم و یه جورایی داخل جمع ها اونی میشدم که انگار جدا افتاده بود و اعتماد به نفسم کم بود،خلاصه که اضطرابای بدی بهم دست میداد و از یه جایی به بعد باعث میشد شبها کلا نخوابم و این خودش اضطرابمو ده برابر میکرد دچار ریزش مو و کلی مشکلات دیگه شدم که روم تاثیر بدتر میزاشتن و هی ادامه پیدا کرد تا جاییکه دیگه خودمو از دست دادم و کلا خلق و خو و ساختار مغزیم یه جورایی تغییر کرد و مختل شدم خیلی تلاش میکردم اینطوری نباشم،به ترتیب دیگه کنکورمو خراب کردم روابطمو خراب کردم و کلا همه چیز پشت هم از دست رفت.هنوز هم فکر نمیکردم بخاطر افسردگی باشه تا اینکه همین چندماه پیش خودمو درحالی دیدم که چهار سال از کنکورم گذشته و من هیچی یادم نمیاد و هیچکاری نکردم درعین حال که باورم نمیشه این من باشم، اصن انگار از زندگیم جدا شدم و خودم رفتم یه گوشه و فقط نظاره گرم!هرچند وقت یکبار از عذاب وجدان تلف کردن وقتم شروع میکردم تغییر کنم و یه کارایی میکردم ولی چیزی طول نمیکشید که ول میکردم و دوباره برمیگشتم عقب!خیلی دلم میخواست یه شب بخوابم و دیگه بیدار نشم چون میدونستم من خودکشی نمیکنم و فقط افکارشو دارم که بیهودست.خلاصه بگم که هنوزم درمان نشدم فقط میخوام بگم که خیلی عجیب و سرسام آوره که در عین حال که تقلا میکنم انگار نمیتونم هیچکاری انجام بدم و تغییر کنم و یه جورایی به آخر خط رسیدم.
- 😊
تجربههای درمان اختلالات روانی
0
پسند
نظرات
هنوز نظری وجود ندارد
اولین نفری باشید که نظر خود را درباره این تجربه به اشتراک میگذارد!