تجربه ی خیانت کردن :
سلام من ۲۵ سالمه ۶ ساله ازدواج کردم
از خیانتایی ک بهم شد از دوران عقد تا حالا بدترینش برا شیش ساله پیشه وقتی تازه عروس بودم و فقط دوماه بود ک ازدواج کرده بودم درست ۱۲ اسفند۹۶ ساعت چهار عصر بود ک پیامای شوهرم با برادر زن بزرگش رو دیدم و فهمیدم باهمن:))))))
بدترین حالت ممکن رو تجربه کردم خیلی داد زدم خیلی گریه کردم حتی خودکشی کردم دلم میخاس جدا شم برم یجایی ک تا عمر دارم کسیو نبینم ولی مامانم مادرشوهرم و در نهایت شوهرم منو مجبور ب سکوت کردن من بچه بودم موندم و ساختم ولی نبخشیدم بعد از اونم بازم خیانت دیدم حتی اونقدی بهم فشار اومد ک باعث شد بچم سقط بشه و پشت بندش بابام رو از دست دادم همیشه میگفتم خدایا میمونم میسپرم به خودت تو جلو چشم من عذابشون بده من ازشون نمیگذرم
ولی شاید باورتون نشه هیچکس هیچیش نشد و خیلی راحت زندگیشونو میکنن تنها کسی ک این وسط نابود شد من بودم گذشت و بعد شیش سال اتفاقی با برادر شوهرم همونی ک زنش با شوهرم بود اتفاقی تو آسانسور خونمون گیر کردیم و همونجا خیلی یهویی بهم اعتراف کرد ک دوسم داره و میخواد باهام باشه
منم بعد از چند روز فکر کردن ک شاید الان این موقعیت چیده شده تا من کاری ک باهام کردنو تلافی کنم قبول کردم
ولی دوباره حالتای شش سال قبل بهم دست داده میشینم ساعتا بخاطر کاری ک دارم با زندگیم میکنم گریه میکنم دوباره بلند میشم اشکامو پاک میکنم و میگم مگه نمیخاستی عذابشون بدی
داری میدی دیگ پس پاشو بس کن و ادامه بده کاش یکی بیاد دستمو بگیره از بازی بکشه بیرون بگ بس کن ببخش بگذر ولی این حس کینه ای ک تو وجودمه هرروز بزرگتر میشه....
ببخشید طولانی شد دلم خیلی پر بود:)
- ❤️
سلام من ۲۵ سالمه ۶ ساله ازدواج کردم
از خیانتایی ک بهم شد از دوران عقد تا حالا بدترینش برا شیش ساله پیشه وقتی تازه عروس بودم و فقط دوماه بود ک ازدواج کرده بودم درست ۱۲ اسفند۹۶ ساعت چهار عصر بود ک پیامای شوهرم با برادر زن بزرگش رو دیدم و فهمیدم باهمن:))))))
بدترین حالت ممکن رو تجربه کردم خیلی داد زدم خیلی گریه کردم حتی خودکشی کردم دلم میخاس جدا شم برم یجایی ک تا عمر دارم کسیو نبینم ولی مامانم مادرشوهرم و در نهایت شوهرم منو مجبور ب سکوت کردن من بچه بودم موندم و ساختم ولی نبخشیدم بعد از اونم بازم خیانت دیدم حتی اونقدی بهم فشار اومد ک باعث شد بچم سقط بشه و پشت بندش بابام رو از دست دادم همیشه میگفتم خدایا میمونم میسپرم به خودت تو جلو چشم من عذابشون بده من ازشون نمیگذرم
ولی شاید باورتون نشه هیچکس هیچیش نشد و خیلی راحت زندگیشونو میکنن تنها کسی ک این وسط نابود شد من بودم گذشت و بعد شیش سال اتفاقی با برادر شوهرم همونی ک زنش با شوهرم بود اتفاقی تو آسانسور خونمون گیر کردیم و همونجا خیلی یهویی بهم اعتراف کرد ک دوسم داره و میخواد باهام باشه
منم بعد از چند روز فکر کردن ک شاید الان این موقعیت چیده شده تا من کاری ک باهام کردنو تلافی کنم قبول کردم
ولی دوباره حالتای شش سال قبل بهم دست داده میشینم ساعتا بخاطر کاری ک دارم با زندگیم میکنم گریه میکنم دوباره بلند میشم اشکامو پاک میکنم و میگم مگه نمیخاستی عذابشون بدی
داری میدی دیگ پس پاشو بس کن و ادامه بده کاش یکی بیاد دستمو بگیره از بازی بکشه بیرون بگ بس کن ببخش بگذر ولی این حس کینه ای ک تو وجودمه هرروز بزرگتر میشه....
ببخشید طولانی شد دلم خیلی پر بود:)
- ❤️
تجربههای ازدواج و روابط
0
پسند
نظرات
هنوز نظری وجود ندارد
اولین نفری باشید که نظر خود را درباره این تجربه به اشتراک میگذارد!