تجربه ی ازدواج ناموفق :
این تجربه رو مینویسم که اگر پدر مادری تو این چنل هست بیشتر مراقب فرزندش باشه
من ۲۳ سالمه ۱۶ سالم که بود خیلی سخت گیری خانواده زیاد بود، مثلا چادر سر کن، برو بسیج، نماز بخون، با دوستات رفت و امد نکن، گوشی هم نداشتم
نمیگم اینا بده ولی خب همه چی باید با میل خود ادم انجام بشه ن ب اجبار
بگذریم
بخاطر گروهای درسی ی گوشی خیلی خیلی داغون ک نمیدونم مال کی بود دلش ب رحم اومد خانوادم دادن ب من
اون موقع تو تلگرام با یکی اشنا شدم
شاید باورتون نشه ولی ما دوسال باهم موندیم
۱۸ سالم که شد قضیه جدی شد
خانوادش اومدن با خانوادم صحبت کردن
اولش خانوادم راضی نمیشدن
انقد اومدن و رفتن تا بالاخره خانوادم اوکی دادن
پسره پولداری نبود خانوادشم از اینایی نبودن ک بخوان کاری واسش کنن
انگار اون موقع کور شده بودم نمیدیدم اینارو
میگفتم اشکال نداره باهم میسازیم
بعد اینکه عقد کردیم دیگه خانوادم خیلی بهم گیر نمیدادن و من هدفم از ازدواج دقیقا همین بود اینکه آزادی به دست بیارم
واسه اینکه بتونم جهیزیه مو بخرم سرکار میرفتم
تو این مدت ما باهم رابطه جنسی داشتیم و این قضیه خیلی منو اذیت میکرد اصلا رابطه ی خوبی نداشتیم
من یکی خیلی اذیت میشدم
بازم میگفتم اشکال نداره
فقط برم از این خونه بقیه ش مهم نیست
گذشت هر روز بحثامون بیشتر میشد
ولی ب خانوادم چیزی نمیگفتم
ی روز بیرون بودیم بحثمون شد وسط بحث گفتم خودمو از ماشین میندازم پایین بس کن
فک میکنید چیکار کرد؟
با اون سرعتی ک داشت در ماشینو باز کرد گفت بنداز
منم عصبی بودم خودمو انداختم
دیگه بعدش نفهمیدم چی شد
بهوش اومدم دیدم ی طرف صورتم کشیده شده رو آسفالت، چهرم واسه خودمم غریب بود چه برسه بقیه :)
پام شکسته بود گردنمم آسیب دیده بود
ی مدت سر همین خونه نشین شدم
تصمیم گرفتیم جداشیم
بزرگای فامیل بیخیال نمیشدن
باورشون نمیشد ک باهم تفاهم نداریم
انقد رفتن و اومدن تا باز مجبور شدم برگردم
انقد خانوادم گفتن با آبروی این خانواده بازی نکن بشین سر زندگیت، صدام در نیومد موندم
گذشت رفتیم سر زندگیمون
شاید کمتر از یک ماه زندگی کردیم باهم
ی شب بحثمون شد
بحث بالا گرفت دست روم بلند کرد
پرده گوشیم پاره شد صورتم شده بود پر خون
جوری بود ک همسایه ها اومدن ب دادم رسیدن
اینجا بود ک مرگو با چشای خودم دیدم
هزار بار تو دلم گقتم گه خوردم
تازه قدر خونمون رو میدونستم
بین بد و بدتر مثل اینکه من بدتر رو انتخاب کرده بودم :)
گذشت درخواست طلاق دادم
ی روز اومد هرچی ک واسم گرفته بود جم کرد برد
حتی لباس زیرایی ک برام گرفته بود هم برد
ی چوب کبریت باقی نذاشت بمونه
هرچی خریده بود برد
طلاقم خیلی زمان برد
حدودا دو سال زمان برد
آخرش انقد تهدیدم کرد ک مهریه رو بخشیدم گفتم فقط طلاق بده برم هیچی نمیخوام
روحیه م ک کلا داغون شد و هیچوقت عین قبل نمیشم، این ب کنار، اینکه از خانواده و دوست و اشنا و فامیل حرف میشنوم و هرکی میرسه دوسداره بدونه چرا جدا شدم هم به کنار
این آزارم میده ک انقدر بهم سخت گرفتن که به هر قیمتی ک شده از اون خونه زدم بیرون
اینم شد نتیجه ش
کسی رو مقصر نمیدونم
خودمم دیگه سرزنش نمیکنم
خداروشکر خیلی از زندگیم راضیم الان
نمیخوام ازدواج کنم چون چشمم خیلی بد ترسیده
اگر پدر مادری اینو میخونه توروخدا به بچتون سخت نگیرید، آغوشتون رو به روی بچه هاتون باز بذارید، نذارید به هر کس و ناکسی پناه ببرن.
- 💔
این تجربه رو مینویسم که اگر پدر مادری تو این چنل هست بیشتر مراقب فرزندش باشه
من ۲۳ سالمه ۱۶ سالم که بود خیلی سخت گیری خانواده زیاد بود، مثلا چادر سر کن، برو بسیج، نماز بخون، با دوستات رفت و امد نکن، گوشی هم نداشتم
نمیگم اینا بده ولی خب همه چی باید با میل خود ادم انجام بشه ن ب اجبار
بگذریم
بخاطر گروهای درسی ی گوشی خیلی خیلی داغون ک نمیدونم مال کی بود دلش ب رحم اومد خانوادم دادن ب من
اون موقع تو تلگرام با یکی اشنا شدم
شاید باورتون نشه ولی ما دوسال باهم موندیم
۱۸ سالم که شد قضیه جدی شد
خانوادش اومدن با خانوادم صحبت کردن
اولش خانوادم راضی نمیشدن
انقد اومدن و رفتن تا بالاخره خانوادم اوکی دادن
پسره پولداری نبود خانوادشم از اینایی نبودن ک بخوان کاری واسش کنن
انگار اون موقع کور شده بودم نمیدیدم اینارو
میگفتم اشکال نداره باهم میسازیم
بعد اینکه عقد کردیم دیگه خانوادم خیلی بهم گیر نمیدادن و من هدفم از ازدواج دقیقا همین بود اینکه آزادی به دست بیارم
واسه اینکه بتونم جهیزیه مو بخرم سرکار میرفتم
تو این مدت ما باهم رابطه جنسی داشتیم و این قضیه خیلی منو اذیت میکرد اصلا رابطه ی خوبی نداشتیم
من یکی خیلی اذیت میشدم
بازم میگفتم اشکال نداره
فقط برم از این خونه بقیه ش مهم نیست
گذشت هر روز بحثامون بیشتر میشد
ولی ب خانوادم چیزی نمیگفتم
ی روز بیرون بودیم بحثمون شد وسط بحث گفتم خودمو از ماشین میندازم پایین بس کن
فک میکنید چیکار کرد؟
با اون سرعتی ک داشت در ماشینو باز کرد گفت بنداز
منم عصبی بودم خودمو انداختم
دیگه بعدش نفهمیدم چی شد
بهوش اومدم دیدم ی طرف صورتم کشیده شده رو آسفالت، چهرم واسه خودمم غریب بود چه برسه بقیه :)
پام شکسته بود گردنمم آسیب دیده بود
ی مدت سر همین خونه نشین شدم
تصمیم گرفتیم جداشیم
بزرگای فامیل بیخیال نمیشدن
باورشون نمیشد ک باهم تفاهم نداریم
انقد رفتن و اومدن تا باز مجبور شدم برگردم
انقد خانوادم گفتن با آبروی این خانواده بازی نکن بشین سر زندگیت، صدام در نیومد موندم
گذشت رفتیم سر زندگیمون
شاید کمتر از یک ماه زندگی کردیم باهم
ی شب بحثمون شد
بحث بالا گرفت دست روم بلند کرد
پرده گوشیم پاره شد صورتم شده بود پر خون
جوری بود ک همسایه ها اومدن ب دادم رسیدن
اینجا بود ک مرگو با چشای خودم دیدم
هزار بار تو دلم گقتم گه خوردم
تازه قدر خونمون رو میدونستم
بین بد و بدتر مثل اینکه من بدتر رو انتخاب کرده بودم :)
گذشت درخواست طلاق دادم
ی روز اومد هرچی ک واسم گرفته بود جم کرد برد
حتی لباس زیرایی ک برام گرفته بود هم برد
ی چوب کبریت باقی نذاشت بمونه
هرچی خریده بود برد
طلاقم خیلی زمان برد
حدودا دو سال زمان برد
آخرش انقد تهدیدم کرد ک مهریه رو بخشیدم گفتم فقط طلاق بده برم هیچی نمیخوام
روحیه م ک کلا داغون شد و هیچوقت عین قبل نمیشم، این ب کنار، اینکه از خانواده و دوست و اشنا و فامیل حرف میشنوم و هرکی میرسه دوسداره بدونه چرا جدا شدم هم به کنار
این آزارم میده ک انقدر بهم سخت گرفتن که به هر قیمتی ک شده از اون خونه زدم بیرون
اینم شد نتیجه ش
کسی رو مقصر نمیدونم
خودمم دیگه سرزنش نمیکنم
خداروشکر خیلی از زندگیم راضیم الان
نمیخوام ازدواج کنم چون چشمم خیلی بد ترسیده
اگر پدر مادری اینو میخونه توروخدا به بچتون سخت نگیرید، آغوشتون رو به روی بچه هاتون باز بذارید، نذارید به هر کس و ناکسی پناه ببرن.
- 💔
تجربههای ازدواج و روابط
0
پسند
نظرات
هنوز نظری وجود ندارد
اولین نفری باشید که نظر خود را درباره این تجربه به اشتراک میگذارد!