U

کاربر ناشناس

تجربه به اشتراک گذاشته شده
September 01, 2024 at 09:40 AM
تجربه ی از دست دادن خانواده :

سلام نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی امشب انقدر دلم گرفته که گفتم بیام باهاتون حرف بزنم(شرمنده اگه حرفام طولانیه و ممنون از اینکه وقت میزارین♥️) من ۲۰ سالمه یه خانواده ۴ نفری بودیم پدرم جانباز بود و شیمیایی بود و همیشه رو تخت گوشه اتاق بود یه خواهر دو سال از خودم کوچیکتر و با مامان مهربونم  خونواده چهارنفریه منو شکل میداد همه چی خوب بود با شرایط بابام می‌ساختیم و من انقدر دختر شادی بودم و شیطنتای خودمو داشتم که الان وقتی بهش فکر میکنم باورم نمیشه، کلاس نهم که بودم سر زنگ مطالعات بود منم میدونستم قراره ازم بپرسه همین که معلم خواست شروع کنه معاونمون اومد دم در و گفت اومدن دنبال من منم که خوشحاللللل با خنده گفتم عی بابا نگاه خانوم اصلا قسمت نمیشه شما از ما بپرسین از کلاس که اومدم بیرون داییم دم در مدرسه اومده بود دنبالم و لباس مشکی تنش بود از حالش فهمیدم حتما یه اتفاقی افتاده ولی چیزی بهم نگفت و گفتت بابات یکم حالش بد شده بردیمش بیمارستان، سرتونو درد نیارم بابام برای همیشه منو تنها گذاشت و دیگه نبود تا با همون حال مریضش و با اون سختیه موقع حرف زدنش بهم امید بده و با اون چشمای مهربونش نگام کنه برام خیلی سخت بود انقدری گریه کرده بودم و اصلا با این قضیه کنار نمیومدم که گاهی وقتا حس میکردم دیگه اشکی ندارم زندگی برای منو مامانم و آبجیم خیلی سخت بود اقوامم مارو به حال خودمون گذاشته بودن و سرگرم زندگیه خودشون بودن چهار سال از فوت بابام گذشت و من دانشگاه میرفتم اما تو یه شهر دیگه، بخاطر حجم بالای درسا وقت نکرده بودم برم شهر خودمون و مامانم مدام زنگ میزد که کی میای خونه، کاش زمان به عقب برمی‌گشت و خودم می‌رفتم دیدنشون، مامانم و خواهر قشنگم با ماشین راه افتادن که بیان شهری که من درس میخونم آخر هفته بود گفتن ما میایم اونجا یه سفریم برای ما میشه(فاصله شهر خودمون تا دانشگام حدودن ۲ ساعت بود) اونا راه میفتن و منم خوشحال از اینکه میبینمشون منتظر بودم اما چند ساعت گذشت خبری نشد دلشوره به دلم افتاده بود ترس داشتم میترسیدم و زدم زیر گریه هرچی هم اتاقیم دلداریم میداد که شاید ماشینتون خراب شده بابا اون ماشین همین که روشن شه باید خداروشکر کنی چه برسه بخاد بیاد انقد حرص نخور ولی من دلم شور میزد تا اینکه از بیمارستان باهام تماس گرفتن که مامانم و آبجیم تو بیمارستانن و تصادف کردن نمیتونم بگم با چه حالی رسیدم اونجا اما بازم دیر بود مامانم و خواهر قشنگمم تنهام گذاشتن دیگه به معنای واقعیه کلمه هیچکیو نداشتم و هیچوقت نمیتونم با غم نبودشون کنار بیام ..
- 🖤
متفرقه
0 پسند

نظرات

هنوز نظری وجود ندارد

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره این تجربه به اشتراک می‌گذارد!

ثبت نظر شما