تجربه ی ازدواج و طلاق :
من زمانی که ۲۲ سالم بود با یه پسر اشنا شدم که خیلی پسر موجه و خوبی بود، مهندسی برق امیرکبیر میخوند، وضع مالی خوب و بینهایت رفتار محترمانه داشت، کلی کادوهای گرون و سورپرایز و اینا برام داشت همیشه… و کاری کرده بود فکر کنم خوشبختترین دختر دنیام.. از نظر ظاهری زیاد خوب نبود و اصلا بهم نمیخوردیم و همه دوستام میگفتن حیف تو که با این پسر باشی.. خلاصه اومد خواستگاری و پدرم شدیدا مخالف بود چون شغل نداشت قیافه نداشت و خانوادش خیلی سطح پایین و بدنام(عموهاش مواد فروش و..) بودن ولی من اصرار داشتم که قبول کنن و دلیلم این بود که خودش خوبه!
خلاصه با هر بدبختی که بود خانوادمو راضی کردم(البته هیچوقت قلبا راضی نشدن و با وجودش کنار نیومدن)
بلافاصله بعد عقد رفتار بدش شروع شد و هرروز حرفا و رفتارای زشت و پرخاشگری میدیدم جوری که شوکه شده بودم و شب و روزم شده بود گریه.. ب هر بهانه کوچیکی شروع ب بد و بیراه و کتک میکرد..
چند بار زد ب سرم جدا شم ولی میترسیدم سرزنشم کنن و بگن خودت خواستی و اصرار کردی حالا چی شد؟! البته ترسم اشتباه بود، چون بعد از ۷ سال تحمل رنج و بدبختی و خیانت و… اخرش جدا شدم و خانوادم پشتمو گرفتن خدا روشکر… حرف مردم هم همیشه هست ولی بعد یکی دوماه عادی میشه و راحت میشی..
خداروشکر که بچه دار هم نشدم چون ادم مسئولیت گریزی بود و بچه نمیخاست، من خیلی تلاش کردم زندگیمو درست کنم، به هر دری زدم که فقط جدا نشم و این ادم درست بشه ولی نشد و هربار بهانه ای برا اذیت و ازار میتراشید
الان هرروز بخاطر تصمیمم که جدا شدم خداروشکر میکنم،
چون هییچ آدم بدی درست نمیشه و موندن با ادم مریض اشتباهه و فقط عمر و جوونی و سلامتی ما رو از بین میبره
امیدوارم این تجربه برا جوونترها بدرد بخوره.. وقتی خانوادتون با دلیل منطقی مخالفت میکنه بهش گوش بدین چون عشق خالی مسخره ترین دلیله برا ازدواجه.
- 💔
من زمانی که ۲۲ سالم بود با یه پسر اشنا شدم که خیلی پسر موجه و خوبی بود، مهندسی برق امیرکبیر میخوند، وضع مالی خوب و بینهایت رفتار محترمانه داشت، کلی کادوهای گرون و سورپرایز و اینا برام داشت همیشه… و کاری کرده بود فکر کنم خوشبختترین دختر دنیام.. از نظر ظاهری زیاد خوب نبود و اصلا بهم نمیخوردیم و همه دوستام میگفتن حیف تو که با این پسر باشی.. خلاصه اومد خواستگاری و پدرم شدیدا مخالف بود چون شغل نداشت قیافه نداشت و خانوادش خیلی سطح پایین و بدنام(عموهاش مواد فروش و..) بودن ولی من اصرار داشتم که قبول کنن و دلیلم این بود که خودش خوبه!
خلاصه با هر بدبختی که بود خانوادمو راضی کردم(البته هیچوقت قلبا راضی نشدن و با وجودش کنار نیومدن)
بلافاصله بعد عقد رفتار بدش شروع شد و هرروز حرفا و رفتارای زشت و پرخاشگری میدیدم جوری که شوکه شده بودم و شب و روزم شده بود گریه.. ب هر بهانه کوچیکی شروع ب بد و بیراه و کتک میکرد..
چند بار زد ب سرم جدا شم ولی میترسیدم سرزنشم کنن و بگن خودت خواستی و اصرار کردی حالا چی شد؟! البته ترسم اشتباه بود، چون بعد از ۷ سال تحمل رنج و بدبختی و خیانت و… اخرش جدا شدم و خانوادم پشتمو گرفتن خدا روشکر… حرف مردم هم همیشه هست ولی بعد یکی دوماه عادی میشه و راحت میشی..
خداروشکر که بچه دار هم نشدم چون ادم مسئولیت گریزی بود و بچه نمیخاست، من خیلی تلاش کردم زندگیمو درست کنم، به هر دری زدم که فقط جدا نشم و این ادم درست بشه ولی نشد و هربار بهانه ای برا اذیت و ازار میتراشید
الان هرروز بخاطر تصمیمم که جدا شدم خداروشکر میکنم،
چون هییچ آدم بدی درست نمیشه و موندن با ادم مریض اشتباهه و فقط عمر و جوونی و سلامتی ما رو از بین میبره
امیدوارم این تجربه برا جوونترها بدرد بخوره.. وقتی خانوادتون با دلیل منطقی مخالفت میکنه بهش گوش بدین چون عشق خالی مسخره ترین دلیله برا ازدواجه.
- 💔
تجربههای ازدواج و روابط
0
پسند
نظرات
هنوز نظری وجود ندارد
اولین نفری باشید که نظر خود را درباره این تجربه به اشتراک میگذارد!