تجربه ی مقابله با منفی نگری شدید :
سلام
اینو یکی از شماها درخواست کرده بود پس من تصمیم گرفتم تجربه ی خودمو بگم.
من از اول اینجوری نبودم ولی پارسال بعد ی سری اتفاقات افسردگیم شروع شد و منفی نگری هم باهاش اومد.
ببینید اصلا اینجوری نیست که شما بگین خب منفی نگر نباش چون از ی مرحله ای به بعد انگار دست خود آدم نیست و اون افکار کنترل مغز آدم رو به دست میگیرن.
اینجوریه که یه حرف کوچیک از یه نفر میتونه به بدترین شکل ممکن تو مغزت تعبیر بشه با یه حس اضطراب وحشتناک همراهه و همش فکر میکنی وای الان چی میشه بقیه راجبم چه فکری میکنن و خلاصه نمیتونی راحت زندگی کنی.
برای راه حل:
باید با ی نفر صحبت کنین میتونه از اعضای خانوادتون باشه و باید اون نفر بهتون احساس امنیت بده.
من مثلا با زنداییم صحبت کردم. حتی وقتی با اون هم صحبت میکردم اون صدا های منفی که هی دارن پیش بینی های وحشتناک میکنن تو سرم بود ولی نسبت به افراد دیگ خیلی کمتر بود.
یه چیز خیلی مهم دیگه تو این دوران کارای اشتباه کوچیکتون تو گذشته خیلی بهتون یادآوری میشه و هی احساس گناه دارین.
بااااااید بنویسید. یعنی نوشتنه که شما رو نجات میده. هر روز و هر لحظه احساسات و افکار خودتون رو بنویسید و از تکنیک تبسم یا همون هواوپونوپونو استفاده کنید هر روز.
مدیتیشن هم خیلی خوبه مخصوصا اگه تو طبیعت باشه.
مثلا من شب رو کنار دریا موندم و ۵ صبح بیدار شدم و یک ساعت مدیتیشن کردم و بعدش هم احساساتمو نوشتم و شاید باورتون نشه با اینکه همون یک روز بود ولی خیلی تاثیر داشت.
من از ی قرص به اسم کلرودیازپوکساید کم ترین دوزش رو استفاده کردم. و این قرص رو پدرم چون میدونست بهم گفت. این قرص یجور کاهش دهنده اضطراب خیلی خفیفه که
حتی دانشجو ها دوران امتحانات استفاده میکنن و خب ی ورق که بخوری کافیه و برای من خیلی جواب داد.
و از همه مهمتر اینه که برید آزمایش بدید.
چون احتمال زیاد شما دچار کمبود یکی ویتامین هستین.
من شاید کل افسردگیم ۵ ماه بیشتر طول نکشید ولی برای من ۵ سال جهنمی بود و تو اون لحظات فقط خودت خودتو درک میکنی و بعدش خیلی خیلی قدر خودتو میدونی.
امیدوارم که بتونم کمک کرده باشم.❤️
- ❤️
سلام
اینو یکی از شماها درخواست کرده بود پس من تصمیم گرفتم تجربه ی خودمو بگم.
من از اول اینجوری نبودم ولی پارسال بعد ی سری اتفاقات افسردگیم شروع شد و منفی نگری هم باهاش اومد.
ببینید اصلا اینجوری نیست که شما بگین خب منفی نگر نباش چون از ی مرحله ای به بعد انگار دست خود آدم نیست و اون افکار کنترل مغز آدم رو به دست میگیرن.
اینجوریه که یه حرف کوچیک از یه نفر میتونه به بدترین شکل ممکن تو مغزت تعبیر بشه با یه حس اضطراب وحشتناک همراهه و همش فکر میکنی وای الان چی میشه بقیه راجبم چه فکری میکنن و خلاصه نمیتونی راحت زندگی کنی.
برای راه حل:
باید با ی نفر صحبت کنین میتونه از اعضای خانوادتون باشه و باید اون نفر بهتون احساس امنیت بده.
من مثلا با زنداییم صحبت کردم. حتی وقتی با اون هم صحبت میکردم اون صدا های منفی که هی دارن پیش بینی های وحشتناک میکنن تو سرم بود ولی نسبت به افراد دیگ خیلی کمتر بود.
یه چیز خیلی مهم دیگه تو این دوران کارای اشتباه کوچیکتون تو گذشته خیلی بهتون یادآوری میشه و هی احساس گناه دارین.
بااااااید بنویسید. یعنی نوشتنه که شما رو نجات میده. هر روز و هر لحظه احساسات و افکار خودتون رو بنویسید و از تکنیک تبسم یا همون هواوپونوپونو استفاده کنید هر روز.
مدیتیشن هم خیلی خوبه مخصوصا اگه تو طبیعت باشه.
مثلا من شب رو کنار دریا موندم و ۵ صبح بیدار شدم و یک ساعت مدیتیشن کردم و بعدش هم احساساتمو نوشتم و شاید باورتون نشه با اینکه همون یک روز بود ولی خیلی تاثیر داشت.
من از ی قرص به اسم کلرودیازپوکساید کم ترین دوزش رو استفاده کردم. و این قرص رو پدرم چون میدونست بهم گفت. این قرص یجور کاهش دهنده اضطراب خیلی خفیفه که
حتی دانشجو ها دوران امتحانات استفاده میکنن و خب ی ورق که بخوری کافیه و برای من خیلی جواب داد.
و از همه مهمتر اینه که برید آزمایش بدید.
چون احتمال زیاد شما دچار کمبود یکی ویتامین هستین.
من شاید کل افسردگیم ۵ ماه بیشتر طول نکشید ولی برای من ۵ سال جهنمی بود و تو اون لحظات فقط خودت خودتو درک میکنی و بعدش خیلی خیلی قدر خودتو میدونی.
امیدوارم که بتونم کمک کرده باشم.❤️
- ❤️
تجربههای درمان اختلالات روانی
0
پسند
نظرات
هنوز نظری وجود ندارد
اولین نفری باشید که نظر خود را درباره این تجربه به اشتراک میگذارد!