تجربه ی فوت پدر :
تجربه ی قشنگی نیست خدا نصیب دشمن ادمم نکنه، ولی خب کاریش نمیشه کرد زندگی همینه باید پذیرفت.
خیلی ساله که پدرم فوت شده دقیقا وقتی تازه به سن بلوغ رسیده بودم دیگه پدرم کنارم نبود
یکی از بدی هاش که الان داره تو زندگیم خودشو نشون میده اینه که احساس ناکافی بودن و عدم اعتماد به نفس رو دارم تو زندگیم میبینم چون هیچوقت تو زندگیم پدرم نبوده ک تاییدم کنه واسه همین این قضیه همیشه بخشی از روح و روان منو مورد هدف قرار داده.
واسه بقیه رو نمیدونم واسه منی که خودم بابای خودمم و هرچیزی ک احتیاج دارم رو خودم باید فراهم کنم، چیزی به اسم نمیتونم و نمیشه وجود نداره، همیشه میگم یا میتونم، یا باید بتونم، انگیزه ی خوبی دارم واسه رسیدن به هدف هام.
من قدر مامانمو بیشتر میدونم
یدونه رو از دست دادم میدونم چقد سخت و وحشتناکه
این یکی جاش رو چشامه
بقیه رو نمیدونم
ولی من از یه سنی به بعد مامانمو انگار دیگه ندیدم، چون اون زن مجبور بود هم پدر باشه برامون هم مادر، دیگه نتونست مث مامانای دیگه باشه، نتونست خونسردی خودشو حفظ کنه و همیشه دائما استرس داره، استرس یک ساعت بعده بچه هاش، استرس اینده ی بچه هاش
بشدت کنترل گره و فک میکنم از نگرانی و دوست داشتن زیاده که این اعصاب و روان طرفین رو واقعا داغون میکنه
درسته بزرگ شدم خیلی پخته و عاقل شدم ولی هنوزم وقتی بابای دوستم دوستمو بغل میگیره نمیتونم گریه نکنم، نمیتونم به خودم بگم خب حالا چی شده مگه، یه شبایی تا نزدیکای صبح براش گریه میکنم ب یاد روزایی که بود به یاد روزایی که زندگی خیلی قشنگتر بود
یا مثلا وقتی دم دانشگاه میبینم بابای دوستم اومده دنبالش، سخته که به هم نریزم، سخته ک وانمود کنم حالم خوبه
کاش اگه دوستی تو این موقعیت دارید خیلی خیلی حواستون بهش باشه خیلی از باباهاتون تعریف نکنید ادم هرچقدم بزرگ و بالغ باشه امکان نداره دلش تنگ نشه
یکی دیگه از سختیاش هم اینه ک وقتی جایی لنگ میمونی بابات نیست زنگ بزنی کارتو برات راه بندازه، در نتیجه توقعت اینجا از ادما میاد پایین و خودت مجبوری ب داد خودت برسی.
شاید تجربه ی جالبی نبوده باشه ولی خواستم حس و حال من و ادمایی مثل من رو درک کنید کمی..💙.
- 😒
تجربه ی قشنگی نیست خدا نصیب دشمن ادمم نکنه، ولی خب کاریش نمیشه کرد زندگی همینه باید پذیرفت.
خیلی ساله که پدرم فوت شده دقیقا وقتی تازه به سن بلوغ رسیده بودم دیگه پدرم کنارم نبود
یکی از بدی هاش که الان داره تو زندگیم خودشو نشون میده اینه که احساس ناکافی بودن و عدم اعتماد به نفس رو دارم تو زندگیم میبینم چون هیچوقت تو زندگیم پدرم نبوده ک تاییدم کنه واسه همین این قضیه همیشه بخشی از روح و روان منو مورد هدف قرار داده.
واسه بقیه رو نمیدونم واسه منی که خودم بابای خودمم و هرچیزی ک احتیاج دارم رو خودم باید فراهم کنم، چیزی به اسم نمیتونم و نمیشه وجود نداره، همیشه میگم یا میتونم، یا باید بتونم، انگیزه ی خوبی دارم واسه رسیدن به هدف هام.
من قدر مامانمو بیشتر میدونم
یدونه رو از دست دادم میدونم چقد سخت و وحشتناکه
این یکی جاش رو چشامه
بقیه رو نمیدونم
ولی من از یه سنی به بعد مامانمو انگار دیگه ندیدم، چون اون زن مجبور بود هم پدر باشه برامون هم مادر، دیگه نتونست مث مامانای دیگه باشه، نتونست خونسردی خودشو حفظ کنه و همیشه دائما استرس داره، استرس یک ساعت بعده بچه هاش، استرس اینده ی بچه هاش
بشدت کنترل گره و فک میکنم از نگرانی و دوست داشتن زیاده که این اعصاب و روان طرفین رو واقعا داغون میکنه
درسته بزرگ شدم خیلی پخته و عاقل شدم ولی هنوزم وقتی بابای دوستم دوستمو بغل میگیره نمیتونم گریه نکنم، نمیتونم به خودم بگم خب حالا چی شده مگه، یه شبایی تا نزدیکای صبح براش گریه میکنم ب یاد روزایی که بود به یاد روزایی که زندگی خیلی قشنگتر بود
یا مثلا وقتی دم دانشگاه میبینم بابای دوستم اومده دنبالش، سخته که به هم نریزم، سخته ک وانمود کنم حالم خوبه
کاش اگه دوستی تو این موقعیت دارید خیلی خیلی حواستون بهش باشه خیلی از باباهاتون تعریف نکنید ادم هرچقدم بزرگ و بالغ باشه امکان نداره دلش تنگ نشه
یکی دیگه از سختیاش هم اینه ک وقتی جایی لنگ میمونی بابات نیست زنگ بزنی کارتو برات راه بندازه، در نتیجه توقعت اینجا از ادما میاد پایین و خودت مجبوری ب داد خودت برسی.
شاید تجربه ی جالبی نبوده باشه ولی خواستم حس و حال من و ادمایی مثل من رو درک کنید کمی..💙.
- 😒
درد و دل با فقدان و خانواده
0
پسند
نظرات
10 نظرخدا نکنه
زنده باشی و سلامت
یتیمی باش ، عزت داری تو!
قهرمانای دنیا با یتیمی بزرگ شدن
پیامبرمون ص، امیرالمومنین ع، امام جواد ع، امام خمینی و....
قدرت تو با نبودِ پدرت = قدرت بقیه با پدراشون
این عدل خداس