تجربه طلاق :
من ۳۸ سالمه. ۶ سال پیش از شوهرم جدا شدم، چون از اول هم بهم حس عشق و لذت نمی داد و از رابطمون هم خیلی ناراضی بودم. من خیلی گرم تر از شوهرم بودم و شوهرم از پس احساسات و نیازای من برنمیومد، ولی خیلی مرد خوبی بود، اخلاقش، اینکه واقعا عاشقم بود و هرچی درمیآورد در اختیار من و زندگی میذاشت. ولی تنبل و سرد بود، اون مرد پر انرژی و داغی که من می خواستم نبود.
خلاصه بعد از ۱۰ سال زندگی، با وجود مخالفتای همسرم، از هم جدا شدیم. انگار از قفس آزاد شده بودم.
آشنایی های زیادی برام پیش میومد، با پسرایی که بهم ابراز علاقه می کردن می رفتیم کافه، رستوران، و خوش گذرونی های تغریبا سالم. حس نوجوونیام بهم دست داده بود.
بعد از چند ماه یکیو پیدا کردم که حس کردم همونیه که دلم می خواد، خیلی با احساس و گرم بود، خیلی باهاش خوش می گذشت، بالاخره راضیم کرد باهم وارد رابطه شیم. بین خودمون ازدواج موقت کردیم و حدود دو سال باهم بودیم، متاسفانه دیدم در کنار رابطه خوب و حس گرمی و مهربونی، پاش بیوفته چقد نامرده، تو بدترین شرایط فرار می کرد و تنهام می ذاشت، از زیر بار هر نوع مسئولیتی شونه خالی می کرد، منم چون حسم باهاش خوب بود، از کنار همه اینا رد می شدم. آخرش یه بار که تو شرایط خیلی بدی غیب شد و جواب تماسمو نداد، دیگه کات کردم. و البته خیلی ابراز می کرد که جبران می کنه و ... ولی کات کردم.
خیلی خیلی آسیب دیدم، از بابت زخم آسیب روحی، به یه کیس دیگه جواب مثبت دادم که ده سالی از من کوچیکتر بود، من ۳۵ بودم، اون پسر ۲۵ سالش بود، فوق العاده مهربون و گرم و دلنشین بود، منم براش کم نمی ذاشتم، بعد از یک سال رابطه که با ازدواج موقت باهم بودیم، یه بار یادم نیست سر چی قهر کرد و دو هفته جوابمو نداد، واقعا نبودنش بعد از اونهمه مهربونیش برام سخت بود، انگار روحم داشت از تنم جدا میشد، ولی خیلی فکر کردم، به همسری که ازش جدا شدم، به اون آدم دومی که خیلی گرم ولی نامرد بود، و به این پسره که ۱۰ سال ازم کوچیکتر بود...
یه آن به خودم اومدم که داری چیکار می کنی...؟ قراره بقیه عمرتو با چند نفر دیگه باشی...؟
خیلی گریه کردم و حس می کردم چقدر از خود باشخصیتم دور شدم....
بعد از دو هفته دوست پسرم سراغمو گرفت و گفت ببخشید از ناراحتیش قهر کرده و برگردیم و... منم گفتم بی خیال بذار همه چی تموم شه. و کات کردم.
تو تمام این ۳ سال هم شوهر سابقم هر چند ماه یه بار پیام میداد هنوزم دوست دارم بیا برگردیم و دوباره ازدواج کنیم... آخرین بار که پیام داد بهش جدی تر فکر کردم.
نهایتا بعد از چند ماه دوباره با همسر سابقم ازدواج کردم ولی با کلی آسیب روحی...
طلاق من بزرگترین خطای زندگیم بود، خیلی آسیب روحی دیدم، خیلی تنهایی عمیقی رو حس کردم، خیلی دوران سرد و تاریکی بود. خیلی... حتی تاوان مالی هم بخاطرش دادم...
حالا انگار تازه قدر همسرمو بیشتر میدونم، با همه کم و کاستی هاش، خوبیهاشم میبینم.
دوستان، هیچکس کامل نیست. اگه مردی واقعا عاشق شماست و برای شما و زندگیتون زحمت می کشه، و بهتون احترام میذاره، قدرشو بدونید.
زندگی مجردی و اروپایی، جز درد و غم و تنهایی نیست. گول سریال و فیلمای جذاب آمریکایی رو نخورید، من خوردم، شما نخورید. قدر آدمای مهربون زندگیتون بدونید. هیچکس کامل نیست.
- 🥲
من ۳۸ سالمه. ۶ سال پیش از شوهرم جدا شدم، چون از اول هم بهم حس عشق و لذت نمی داد و از رابطمون هم خیلی ناراضی بودم. من خیلی گرم تر از شوهرم بودم و شوهرم از پس احساسات و نیازای من برنمیومد، ولی خیلی مرد خوبی بود، اخلاقش، اینکه واقعا عاشقم بود و هرچی درمیآورد در اختیار من و زندگی میذاشت. ولی تنبل و سرد بود، اون مرد پر انرژی و داغی که من می خواستم نبود.
خلاصه بعد از ۱۰ سال زندگی، با وجود مخالفتای همسرم، از هم جدا شدیم. انگار از قفس آزاد شده بودم.
آشنایی های زیادی برام پیش میومد، با پسرایی که بهم ابراز علاقه می کردن می رفتیم کافه، رستوران، و خوش گذرونی های تغریبا سالم. حس نوجوونیام بهم دست داده بود.
بعد از چند ماه یکیو پیدا کردم که حس کردم همونیه که دلم می خواد، خیلی با احساس و گرم بود، خیلی باهاش خوش می گذشت، بالاخره راضیم کرد باهم وارد رابطه شیم. بین خودمون ازدواج موقت کردیم و حدود دو سال باهم بودیم، متاسفانه دیدم در کنار رابطه خوب و حس گرمی و مهربونی، پاش بیوفته چقد نامرده، تو بدترین شرایط فرار می کرد و تنهام می ذاشت، از زیر بار هر نوع مسئولیتی شونه خالی می کرد، منم چون حسم باهاش خوب بود، از کنار همه اینا رد می شدم. آخرش یه بار که تو شرایط خیلی بدی غیب شد و جواب تماسمو نداد، دیگه کات کردم. و البته خیلی ابراز می کرد که جبران می کنه و ... ولی کات کردم.
خیلی خیلی آسیب دیدم، از بابت زخم آسیب روحی، به یه کیس دیگه جواب مثبت دادم که ده سالی از من کوچیکتر بود، من ۳۵ بودم، اون پسر ۲۵ سالش بود، فوق العاده مهربون و گرم و دلنشین بود، منم براش کم نمی ذاشتم، بعد از یک سال رابطه که با ازدواج موقت باهم بودیم، یه بار یادم نیست سر چی قهر کرد و دو هفته جوابمو نداد، واقعا نبودنش بعد از اونهمه مهربونیش برام سخت بود، انگار روحم داشت از تنم جدا میشد، ولی خیلی فکر کردم، به همسری که ازش جدا شدم، به اون آدم دومی که خیلی گرم ولی نامرد بود، و به این پسره که ۱۰ سال ازم کوچیکتر بود...
یه آن به خودم اومدم که داری چیکار می کنی...؟ قراره بقیه عمرتو با چند نفر دیگه باشی...؟
خیلی گریه کردم و حس می کردم چقدر از خود باشخصیتم دور شدم....
بعد از دو هفته دوست پسرم سراغمو گرفت و گفت ببخشید از ناراحتیش قهر کرده و برگردیم و... منم گفتم بی خیال بذار همه چی تموم شه. و کات کردم.
تو تمام این ۳ سال هم شوهر سابقم هر چند ماه یه بار پیام میداد هنوزم دوست دارم بیا برگردیم و دوباره ازدواج کنیم... آخرین بار که پیام داد بهش جدی تر فکر کردم.
نهایتا بعد از چند ماه دوباره با همسر سابقم ازدواج کردم ولی با کلی آسیب روحی...
طلاق من بزرگترین خطای زندگیم بود، خیلی آسیب روحی دیدم، خیلی تنهایی عمیقی رو حس کردم، خیلی دوران سرد و تاریکی بود. خیلی... حتی تاوان مالی هم بخاطرش دادم...
حالا انگار تازه قدر همسرمو بیشتر میدونم، با همه کم و کاستی هاش، خوبیهاشم میبینم.
دوستان، هیچکس کامل نیست. اگه مردی واقعا عاشق شماست و برای شما و زندگیتون زحمت می کشه، و بهتون احترام میذاره، قدرشو بدونید.
زندگی مجردی و اروپایی، جز درد و غم و تنهایی نیست. گول سریال و فیلمای جذاب آمریکایی رو نخورید، من خوردم، شما نخورید. قدر آدمای مهربون زندگیتون بدونید. هیچکس کامل نیست.
- 🥲
تجربههای ازدواج و روابط
0
پسند
نظرات
10 نظرعمرا میتونستی الان این تجربه رو شر کنید👀😏
بعید میدونم شوهرشم ادم مناسبی بوده باشه که اگر بوده جدا نمیشد.
کلا بعد از جدایی بخصوص اگه جدایی اول باشه تایم خیلی تاریک و درد اوری در انتظارته که باعث میشه به ورژن بهتری از خودت تبدیل بشی
ایشون تاب و تحمل اون تایم درد و رنج رو نداشته و سریع وا داده و با یه نتیجه گیری غلط درباره بد بودن زندگی مجردی و اروپایی سر قضیه رو بسته.
بعد هم فهمید که چقدر دلش برای زندگی قبلیش و شوهرش تنگ شده و برگشت ، الانم زندگیشو خیلییی بیشتر دوست داره و دیگ خطا نمیکنه ، بچه ها یکم همو درک کنیم مهربون باشیم