تجربه سربازی در پادگان عجبشیر :
با سلام خدمت همه ی دوستان عزیزم تجربه ای که میخوام بهتون بگم درمورد تجربه ی من از دوماه آموزشی هستش که برامون دوسال گذشت
من یک خرداد سال ۱۴۰۳ روزی که رییس جمهور فوت شد اعزام شدم ؛ مرکز آموزشی شهید شعبان برخورداری نزاجا یا همون ۰۳ عجبشیر(ارتش) که تقریبا همه میدونن چه جور جاییه
جلوی پادگان که رسیدیم وقتی از اتوبوسا پیاده شدیم همه مات و مبهوت نگا میکردیم به هم ی جور حس غریبه بودن و گنگ بودن دست داد بهمون ؛ همون اوایل سعی کردم با چن نفر بگم و بخندم و رفیق پیدا کنم
بعد اینکه وسایلامونو گشتن خیلی محترمانه رفتار میکردن باهامون که خیلی خوش اومدین و فلان ولی اصلا خبر نداشتیم که کجا اومدیم و قراره چه اتفاقایی بیوفته
بعد اینکه رفتیم تو هر چند دیقه یکی میومد اسم ی سربازیو صدا میزد و با خودش میبردش
فهمیدیم که اینا همون سربازایی هستن که پارتی دارن و گروهبانا با خودشون میبرن تا تو گروهان خوبی بیوفتن ؛ ما هم که از خدا بیخبر نشستیم تو گرمای خرداد و زل زدیم به زمین
هرفکری از ذهنمون میگذشت که آیا کار درستی کردیم اومدیم؟ اگه نمیومدیم چی میشد ؟
خلاصه بعد اینکه بر اساس تحصیلات دسته بندی کردنمون یعنی لیسانس و ارشد و دکترا یه جا میوفتادن و دیپلم و کاردانی ی جا و زیر دیپلما همشون ی جا
اعصاب روان ها و معاف از رزم هاهم که ی جا
بعد اینکه آسایشگاهمون معلوم شد و اولین ناهار پادگانو دادن بهمون که سبزی پلو با ماهی بود و کله و پوست ماهیا همونجوری روش بودن و فاقد هرگونه طعم و مزه تقریبا هیچکدوممون نخوردیم تکیه کردیم به همون جیره هایی که از خونه آورده بودیم
سه روز طاقت فرسا رو گذروندیم صبح ۴ بیدارمون میکردن تا شب ۱۱ فرم میدادن بهمون که پر کنیم
از فرم بیمه بگیر تا فرمه اهدای دیه که اگه طول خدمت سربازی فوت شدیم دیه ای که قراره بدن چند درصدشو به پدرمون بدن و چند درصدشو به مادرمون
از لحاظ روحی روانی خیلی ضربه میزنه به آدم این فرمای بیمه
خلاصه بعد سه روز یکم شل گرفتن که کما نزنیم یکم وقت آزاد پیدا کردیم و بعد سه روز تونستم سیگار پیدا کنم با رفیقای جدید کشیدیم میشه گفت بهترین سیگاری بود که کشیده بودم 😂
میشه گفت آموزشمون شروع شد
شنبه روز اول آموزشی صبح ۴ گروهبان اومد تو اسایشگاه و هرچی زور داشت با پا کوبید تو در ورودی فک کردیم حمله شده ریختیم بیرون
و گربه رو دم حجله کشتن
کلی تهدید و کلی بد و بیرا گفتن و اینکه ما سربازیم و مثل الاغ و گاو و باید هرچی دستور میدن اطاعت کنیم
بعدش بردن صبحگاه و بعد دوساعت نرمش صبحگاهی و دوییدن واقعا از نفس افتادیم
برگشتیم اسایشگاه و بدون استراحت و حتی ذره ای آب خوردن بردنمون برهوت برا برگذاری کلاس تئوری
تازه فهمیده بودیم چه خاکی تو سرمون افتاده خیلیا گریه کردن و به معنای واقعی از لحاظ روحیه خالی شده بودیم وقتی میدیدی طرف ۲۵ سالشه ولی شبا کنار تختت گریه میکنه
بعد اینکه جیره هایی که از خونه اورده بودیم تموم شد دیگه کم کم شروع کردیم به خوردن غذاهای پادگان که واقعا جلو سگ بندازی نمیخورن خیلیامون تو همون دو هفته اول چند کیلو کم کرده بودیم شبیه معتادا شده بودیم برنامه ی اموزشی سنگین و تقریبا خورد و خوراک صفر
ده روز اول واقعا نمیدونیم چرا ولی اندازه ی ماه گذشت واسمون
پست دادنای پشت سرهم و ۲۴ ساعته مخصوصا اگه پاس دو باشی که کلا استراحت نداری
موقع پست دادن حق خوردن و حرف زدن و نشستن نداری اگه افسر نگهبان میدید ۷۲ ساعت بازداشت مینوشت واسمون
رژه های سنگین که باید پاتو تا ۹۰ درجه ببری بالا مخصوصا منی که قد بلندم اول رژه بودم و نظام بغل و پشتیو از من میگرفتن کارم سخت تر بود
یکی از رفیقامون مادرش بیمارستان بود و بخاطرش از فرمانده مرخصی خواستیم گفت برین و کاشیای اسایشگاهو بشمرین اگه درست گفتین میذارم بره رفتیم و چند بار شمردیم و فرمانده گفت غلطه
روزا داشتن برامون طاقت فرسا میشدن رفتارای عقده ای کادریا و گروهبانا دیگه واقعا کم آورده بودیم
میدان تیرامون ی ساعت نیم فاصله داشت و باید با اسلحه تو اون گرما ی ساعت و نیم سربالاییو میرفتیم تا برسیم به میدان تیر
ولی تنها چیزی که حالمونو خوب میکرد این بود که بعد ساعت ۶ عصر تا ۹ آزاد بودیم و با رفیقا میرفتیم ی جا جمع میشدیم حرف میزدیم و درد و دل میکردیم
روز تحلیف و روز اخر اموزشی ۴ ساعت دست جمع با اسلحه وایسادیم جلو فرمانده پادگان که برامون حرف بزنه و نباید تکون میخوردیم
هراز گاهی یکی از هوش میرفت چون خون جریان نداشت و میکشیدنش عقب و اونیکی جاشو میگرفت
در آخر بگم که سربازی شمشیر دولبس میتونه باعث شه یه پسر اعتماد به نفسش ساخته بشه و قویتر بشه چون میبینه خیلیا ازش دست و پا چلفته ترن و ترسو تر
و ی پسر میتونه کل اعتماد به نفسشو از دست بده و زندگیش به تباهی بکشه
سر سلامتی همه ی سربازا و آرزوی موفقیت و سربلندی دارم.
- ❤️
با سلام خدمت همه ی دوستان عزیزم تجربه ای که میخوام بهتون بگم درمورد تجربه ی من از دوماه آموزشی هستش که برامون دوسال گذشت
من یک خرداد سال ۱۴۰۳ روزی که رییس جمهور فوت شد اعزام شدم ؛ مرکز آموزشی شهید شعبان برخورداری نزاجا یا همون ۰۳ عجبشیر(ارتش) که تقریبا همه میدونن چه جور جاییه
جلوی پادگان که رسیدیم وقتی از اتوبوسا پیاده شدیم همه مات و مبهوت نگا میکردیم به هم ی جور حس غریبه بودن و گنگ بودن دست داد بهمون ؛ همون اوایل سعی کردم با چن نفر بگم و بخندم و رفیق پیدا کنم
بعد اینکه وسایلامونو گشتن خیلی محترمانه رفتار میکردن باهامون که خیلی خوش اومدین و فلان ولی اصلا خبر نداشتیم که کجا اومدیم و قراره چه اتفاقایی بیوفته
بعد اینکه رفتیم تو هر چند دیقه یکی میومد اسم ی سربازیو صدا میزد و با خودش میبردش
فهمیدیم که اینا همون سربازایی هستن که پارتی دارن و گروهبانا با خودشون میبرن تا تو گروهان خوبی بیوفتن ؛ ما هم که از خدا بیخبر نشستیم تو گرمای خرداد و زل زدیم به زمین
هرفکری از ذهنمون میگذشت که آیا کار درستی کردیم اومدیم؟ اگه نمیومدیم چی میشد ؟
خلاصه بعد اینکه بر اساس تحصیلات دسته بندی کردنمون یعنی لیسانس و ارشد و دکترا یه جا میوفتادن و دیپلم و کاردانی ی جا و زیر دیپلما همشون ی جا
اعصاب روان ها و معاف از رزم هاهم که ی جا
بعد اینکه آسایشگاهمون معلوم شد و اولین ناهار پادگانو دادن بهمون که سبزی پلو با ماهی بود و کله و پوست ماهیا همونجوری روش بودن و فاقد هرگونه طعم و مزه تقریبا هیچکدوممون نخوردیم تکیه کردیم به همون جیره هایی که از خونه آورده بودیم
سه روز طاقت فرسا رو گذروندیم صبح ۴ بیدارمون میکردن تا شب ۱۱ فرم میدادن بهمون که پر کنیم
از فرم بیمه بگیر تا فرمه اهدای دیه که اگه طول خدمت سربازی فوت شدیم دیه ای که قراره بدن چند درصدشو به پدرمون بدن و چند درصدشو به مادرمون
از لحاظ روحی روانی خیلی ضربه میزنه به آدم این فرمای بیمه
خلاصه بعد سه روز یکم شل گرفتن که کما نزنیم یکم وقت آزاد پیدا کردیم و بعد سه روز تونستم سیگار پیدا کنم با رفیقای جدید کشیدیم میشه گفت بهترین سیگاری بود که کشیده بودم 😂
میشه گفت آموزشمون شروع شد
شنبه روز اول آموزشی صبح ۴ گروهبان اومد تو اسایشگاه و هرچی زور داشت با پا کوبید تو در ورودی فک کردیم حمله شده ریختیم بیرون
و گربه رو دم حجله کشتن
کلی تهدید و کلی بد و بیرا گفتن و اینکه ما سربازیم و مثل الاغ و گاو و باید هرچی دستور میدن اطاعت کنیم
بعدش بردن صبحگاه و بعد دوساعت نرمش صبحگاهی و دوییدن واقعا از نفس افتادیم
برگشتیم اسایشگاه و بدون استراحت و حتی ذره ای آب خوردن بردنمون برهوت برا برگذاری کلاس تئوری
تازه فهمیده بودیم چه خاکی تو سرمون افتاده خیلیا گریه کردن و به معنای واقعی از لحاظ روحیه خالی شده بودیم وقتی میدیدی طرف ۲۵ سالشه ولی شبا کنار تختت گریه میکنه
بعد اینکه جیره هایی که از خونه اورده بودیم تموم شد دیگه کم کم شروع کردیم به خوردن غذاهای پادگان که واقعا جلو سگ بندازی نمیخورن خیلیامون تو همون دو هفته اول چند کیلو کم کرده بودیم شبیه معتادا شده بودیم برنامه ی اموزشی سنگین و تقریبا خورد و خوراک صفر
ده روز اول واقعا نمیدونیم چرا ولی اندازه ی ماه گذشت واسمون
پست دادنای پشت سرهم و ۲۴ ساعته مخصوصا اگه پاس دو باشی که کلا استراحت نداری
موقع پست دادن حق خوردن و حرف زدن و نشستن نداری اگه افسر نگهبان میدید ۷۲ ساعت بازداشت مینوشت واسمون
رژه های سنگین که باید پاتو تا ۹۰ درجه ببری بالا مخصوصا منی که قد بلندم اول رژه بودم و نظام بغل و پشتیو از من میگرفتن کارم سخت تر بود
یکی از رفیقامون مادرش بیمارستان بود و بخاطرش از فرمانده مرخصی خواستیم گفت برین و کاشیای اسایشگاهو بشمرین اگه درست گفتین میذارم بره رفتیم و چند بار شمردیم و فرمانده گفت غلطه
روزا داشتن برامون طاقت فرسا میشدن رفتارای عقده ای کادریا و گروهبانا دیگه واقعا کم آورده بودیم
میدان تیرامون ی ساعت نیم فاصله داشت و باید با اسلحه تو اون گرما ی ساعت و نیم سربالاییو میرفتیم تا برسیم به میدان تیر
ولی تنها چیزی که حالمونو خوب میکرد این بود که بعد ساعت ۶ عصر تا ۹ آزاد بودیم و با رفیقا میرفتیم ی جا جمع میشدیم حرف میزدیم و درد و دل میکردیم
روز تحلیف و روز اخر اموزشی ۴ ساعت دست جمع با اسلحه وایسادیم جلو فرمانده پادگان که برامون حرف بزنه و نباید تکون میخوردیم
هراز گاهی یکی از هوش میرفت چون خون جریان نداشت و میکشیدنش عقب و اونیکی جاشو میگرفت
در آخر بگم که سربازی شمشیر دولبس میتونه باعث شه یه پسر اعتماد به نفسش ساخته بشه و قویتر بشه چون میبینه خیلیا ازش دست و پا چلفته ترن و ترسو تر
و ی پسر میتونه کل اعتماد به نفسشو از دست بده و زندگیش به تباهی بکشه
سر سلامتی همه ی سربازا و آرزوی موفقیت و سربلندی دارم.
- ❤️
تجربههای حرفهای
0
پسند
نظرات
10 نظریه دو سه جا دیگه لوکیشن میزدی