تجربه 6 سال تحصیل در استعداد های درخشان :
هنوزم وقتی بهم میگن که قراره دختر یا پسرشون رو بفرستن استعداد های درخشان، ذوق دارن! ولی من کلی غمگین میشم با این جمله...
عزیزان میخوام از تجربه خودم توی استعداد های درخشان بگم سال اولی که از یک روستای دور افتاده توی این مدارس قبول شدم پدرم به هر دردسری بود من رو راهی این مدارس کرد نه اینکه زوری باشه یا نه! من خودم انتخاب کردم چون توی این مدتی که عالم و آدم پدر و مادرم رو میدین و بهشون کلی تبریک می گفتن انگاری که منی که تا چند سال حتی نمی دیدن یهویی مشهور شدم خلاصه رفتم!
در سه سال راهنمایی با وجود اینکه درس ها به شدت سنگین بود (حتی تفکیک درسی برای کتاب علوم داشتیم و برای هر بخش یعنی فیزیک، شیمی و زیست هر کدوم یک استاد) و حتی یادمه اون زمان کتاب های خاصی هم داشتیم معدلم بالای ۱۹.۵۰ می شد! نه که فک کنید آدم باهوشی ام نه! من خیلی تلاش کردم... حالا نکته بد این قضیه این بود که توی تمام این سال ها من نزدیک به ۱۰ ساعت رو توی مدرسه میگذروندم اونم هر روز (مطالعه اجباری، آزمون و...) هیچ مراسمات خانوادگی شرکت نمی کردم، عید تا عید فقط درس داشتم...توی این سه سال به قدری تنها بودم که یادمه می شد ۳ ماه تمام با کسی حرفی نمی زدم فقط در حد کلمات و جملات کوتاه... افسردگی شدید حالا با خودتون میگید دوست پیدا می کردی! از فضای مدرسه و کلاس بگم اگه تجربه مدرسه داشتین کلاس ها پر شور و با شلوغ کاری و این چیزا همراه هستن... ولی نه اینجایی که من بودم! با کوچکترین چیز تنبیه درسی می شدیم برای آزمون ها سر صبحگاه تهدید می شدیم که هرکسی نفر آخر بشه اخراج میشه (الان نمی کنن ولی اون سال ها تعداد زیادی از دوستام هر سال کمتر شدن) فضای بچه ها اول تا آخر روز ساکت بود کسی حوصله چیزی نداشت... برعکس اون سال های اول ورودی...
کسی منو اجبار نکرد ولی خودم به خودم ظلم کردم... کلی بیماری روانی گرفتم... کل دوستان ابتدایم وقتی از مدرسه حرف میزنن کلی خاطرات خوب میگن ولی من هیچی ندارم برای تعریف... سال آخر بخاطر افسردگی شدید و انواع بیماری های روانی بستری شدم... از دکتر بودنی که فک میکردم با این کار خانواده رو نجات میدم دست کشیدم! فقط تمام بار مسئولیت خانواده رو به دوش کشیدم وگرنه خانواده بدون من هم می تونن!
نزدیک به دو سال طول کشید تا درمان بشم! رفتم دانشگاه توی رشته ای که علاقه داشتم(کامپیوتر) درس خوندم یک سال نشد که خرج خودم رو تونستم دربیارم الان حالم خوبه و میخوام فقط توی آرامش زندگی کنم🙂💜
نتیجه؟ بچگی کنید... عشق و حال کنید... با دوستاتون وقت بگذرونید... درس انقدر هم مهم نیست که انقدر اذیت بشید... شما فقط مسئول خودتی... پس به خودت سخت نگیر...
- 💙
هنوزم وقتی بهم میگن که قراره دختر یا پسرشون رو بفرستن استعداد های درخشان، ذوق دارن! ولی من کلی غمگین میشم با این جمله...
عزیزان میخوام از تجربه خودم توی استعداد های درخشان بگم سال اولی که از یک روستای دور افتاده توی این مدارس قبول شدم پدرم به هر دردسری بود من رو راهی این مدارس کرد نه اینکه زوری باشه یا نه! من خودم انتخاب کردم چون توی این مدتی که عالم و آدم پدر و مادرم رو میدین و بهشون کلی تبریک می گفتن انگاری که منی که تا چند سال حتی نمی دیدن یهویی مشهور شدم خلاصه رفتم!
در سه سال راهنمایی با وجود اینکه درس ها به شدت سنگین بود (حتی تفکیک درسی برای کتاب علوم داشتیم و برای هر بخش یعنی فیزیک، شیمی و زیست هر کدوم یک استاد) و حتی یادمه اون زمان کتاب های خاصی هم داشتیم معدلم بالای ۱۹.۵۰ می شد! نه که فک کنید آدم باهوشی ام نه! من خیلی تلاش کردم... حالا نکته بد این قضیه این بود که توی تمام این سال ها من نزدیک به ۱۰ ساعت رو توی مدرسه میگذروندم اونم هر روز (مطالعه اجباری، آزمون و...) هیچ مراسمات خانوادگی شرکت نمی کردم، عید تا عید فقط درس داشتم...توی این سه سال به قدری تنها بودم که یادمه می شد ۳ ماه تمام با کسی حرفی نمی زدم فقط در حد کلمات و جملات کوتاه... افسردگی شدید حالا با خودتون میگید دوست پیدا می کردی! از فضای مدرسه و کلاس بگم اگه تجربه مدرسه داشتین کلاس ها پر شور و با شلوغ کاری و این چیزا همراه هستن... ولی نه اینجایی که من بودم! با کوچکترین چیز تنبیه درسی می شدیم برای آزمون ها سر صبحگاه تهدید می شدیم که هرکسی نفر آخر بشه اخراج میشه (الان نمی کنن ولی اون سال ها تعداد زیادی از دوستام هر سال کمتر شدن) فضای بچه ها اول تا آخر روز ساکت بود کسی حوصله چیزی نداشت... برعکس اون سال های اول ورودی...
کسی منو اجبار نکرد ولی خودم به خودم ظلم کردم... کلی بیماری روانی گرفتم... کل دوستان ابتدایم وقتی از مدرسه حرف میزنن کلی خاطرات خوب میگن ولی من هیچی ندارم برای تعریف... سال آخر بخاطر افسردگی شدید و انواع بیماری های روانی بستری شدم... از دکتر بودنی که فک میکردم با این کار خانواده رو نجات میدم دست کشیدم! فقط تمام بار مسئولیت خانواده رو به دوش کشیدم وگرنه خانواده بدون من هم می تونن!
نزدیک به دو سال طول کشید تا درمان بشم! رفتم دانشگاه توی رشته ای که علاقه داشتم(کامپیوتر) درس خوندم یک سال نشد که خرج خودم رو تونستم دربیارم الان حالم خوبه و میخوام فقط توی آرامش زندگی کنم🙂💜
نتیجه؟ بچگی کنید... عشق و حال کنید... با دوستاتون وقت بگذرونید... درس انقدر هم مهم نیست که انقدر اذیت بشید... شما فقط مسئول خودتی... پس به خودت سخت نگیر...
- 💙
تجربههای حرفهای
0
پسند
نظرات
10 نظرمنم ۶ سال سمپاد بودم
همه جور آدمی بود
کسی که ۶ سال همه جوره به خودش سخت گرفت فقط درس درس درس
ما که تعادل رو رعایت کردیم
یه سری هم تنها کاری که نکردن درس خوندن بود😂
وقتی فکر میکنم تو دانشگاه کنار همکلاسیهایی درس میخوندم که سمپاد و نمونه و ... بودن با کلی ادعا! و با امثال من که یک مدرسه عادی دولتی میرفتیم در یک سطح بودن به نظرم منطقی نیست این همه سختگرفتن
دلم میخواد واقعا تلاشمو براش کنم