تجربه ی ازدواج با مردی که قبلا ازدواج کرده و بچه داره:
میدونم شاید کمتر کسی خودشو در چنین موقعیتی تصور میکنه ولی گاهی اوقات همه چیز اونی نمیشه که ما فکرشو میکردیم.
من ۲۲ سالم بود و در عین حال که خواستگار های زیادی با موقعیت اخلاقی و اجتماعی عالی داشتم، تصمیم گرفتم به پیشنهاد آقایی که از همسرش جدا شده بود و دوتا فرزند داشت پاسخ مثبت بدم. من با این تصمیم وارد چالش های بزرگی از زندگیم شدم. خواهرم و مادرم به سختی با تصمیمم کنار اومدن و از جانب افراد دیگه خانواده طرد شدم کاملا. همیشه با تمسخر و نگاه های سنگین، حس بدی بهم منتقل میکنن
خانواده همسرمم احساس میکنم منو بخاطر اینکه به پسرشون و نوه هاشون احترام میذارم دوسم دارن نه بخاطر خودم ولی خب بی احترامی هم ندیدم ازشون. من در دوران عقد مجبور شدم خونه همسرم زندگی کنم چون شرایطش خاص بود و دوتا بچه داشت و بچه ها هم هردو زیر ۵ سال هستن
همسرم مرد خوبیه
اگه بگم همیشه صد در صد از زندگیم لذت میبرم و راضیم دروغ گفتم ولی خب احساس آرامش خاصی دارم
همسرم منو خیلی دوست داره همچنین اون دوتا طفل معصوم خیلی بهم محبت میکنن. شخصیت همسرم به این صورته که حفظ زندگی و ارزش های اون واسش مهمه و اجازه دخالت به هیچ کسی نمیده و همسرش و بچه هاش واسش خیلی مهمن. مسئولیت پذیری بالایی داره و اصلا من و بچه هارو درگیر مشکلات ذهنی و مالی خودش نمیکنه. همیشه میگه دوست دارم تو فقط زندگی آرومی داشته باشی. من نمیخوام ناراحتت کنم و مشکلاتو خودم از پسش بر میام.
از نوجوانی متکی به خودش بوده و کار میکرده و سختی های زیادی برای پیشرفتش کشیده
هیچ وابستگی ای به خوانوادش نداره. بنظر من ازدواج گذشته و بچه و این مسائل فرعیات هستن در زندگی
چندان مهم نیستن
مهم شخصیت خود طرف هست.
- 🌱
میدونم شاید کمتر کسی خودشو در چنین موقعیتی تصور میکنه ولی گاهی اوقات همه چیز اونی نمیشه که ما فکرشو میکردیم.
من ۲۲ سالم بود و در عین حال که خواستگار های زیادی با موقعیت اخلاقی و اجتماعی عالی داشتم، تصمیم گرفتم به پیشنهاد آقایی که از همسرش جدا شده بود و دوتا فرزند داشت پاسخ مثبت بدم. من با این تصمیم وارد چالش های بزرگی از زندگیم شدم. خواهرم و مادرم به سختی با تصمیمم کنار اومدن و از جانب افراد دیگه خانواده طرد شدم کاملا. همیشه با تمسخر و نگاه های سنگین، حس بدی بهم منتقل میکنن
خانواده همسرمم احساس میکنم منو بخاطر اینکه به پسرشون و نوه هاشون احترام میذارم دوسم دارن نه بخاطر خودم ولی خب بی احترامی هم ندیدم ازشون. من در دوران عقد مجبور شدم خونه همسرم زندگی کنم چون شرایطش خاص بود و دوتا بچه داشت و بچه ها هم هردو زیر ۵ سال هستن
همسرم مرد خوبیه
اگه بگم همیشه صد در صد از زندگیم لذت میبرم و راضیم دروغ گفتم ولی خب احساس آرامش خاصی دارم
همسرم منو خیلی دوست داره همچنین اون دوتا طفل معصوم خیلی بهم محبت میکنن. شخصیت همسرم به این صورته که حفظ زندگی و ارزش های اون واسش مهمه و اجازه دخالت به هیچ کسی نمیده و همسرش و بچه هاش واسش خیلی مهمن. مسئولیت پذیری بالایی داره و اصلا من و بچه هارو درگیر مشکلات ذهنی و مالی خودش نمیکنه. همیشه میگه دوست دارم تو فقط زندگی آرومی داشته باشی. من نمیخوام ناراحتت کنم و مشکلاتو خودم از پسش بر میام.
از نوجوانی متکی به خودش بوده و کار میکرده و سختی های زیادی برای پیشرفتش کشیده
هیچ وابستگی ای به خوانوادش نداره. بنظر من ازدواج گذشته و بچه و این مسائل فرعیات هستن در زندگی
چندان مهم نیستن
مهم شخصیت خود طرف هست.
- 🌱
تجربههای ازدواج و روابط
0
پسند
نظرات
10 نظرتو چی
شاید اصلا نمیدونسته خوشبختی چیه.
ولی شاید خوشبختی رو تو این فرد دیدن
جای تاسفه متوجه حقوق اولیه خودش نشده و همچین چیزی کوچیکی باعث شده تن به ازدواجی به این بدی بده
دمش گرم
تونسته با ی آدم ک چند تا بچه داره
قبلا با یکی دیگه رابطه داشته و...
کنار بیاد
و ازدواج کنه
من نظرم راجب این شرایط خاص که عنوان شده بود
ولی خب من یکی رو میشناسم
بچه های برای خودش نبودن
ولی تو مراسم ها و زنده بودنش
باید میدیدی
از مادر خودشون کمتر کار نکردن واسش
مسئله اینه اصلا ارزش گذاشتن بچه های اون ادم هیچ ارزشی نداره وقتی این دختر چیزهای ارزشمندتری رو قربانی کرده
ازدواج با یه مرد هم لول و بزرگ شدن بچه های خودش در محیطی سالم خیلی ارزشمند تر از ارزش گذاشتن یه بچه غریبه اس
از مادرشون هم بیشتر برا این آدما ارزش میزارن