تجربه ازار جنسی :
الان ۱۸ سالمه
وقتی ۱۰ سالم بود یادمه ی شب با شوهرخالم و داداشم رفتیم بیرون
داداشم که رفت مغازه خرید کنه شوهر خالم گف پاشو بیا روی پای من بشین رانندگی کن، من چون میدونستم کار زشتیه و احساس راحتی نداشتم گفتم نمیخام، ولی اون هی اصرار کرد ک ن پاشو بیا وگرنه دیگه سوارت نمیکنم
من پاشدم رفتم نشستم رو پاش
اون بیناموسم خیلی راحت دستشو گزاشت رو سینم و بین پام فشارم میداد سمت خودش و خیلی راحت گف اخیش
بعد چند دیقه گف ناراحت شدی ب اندام خصوصیت دست زدم؟ من احمقم گفتم نه
دیشب بعد ۸ سال بخاطر مشکلاتی ک برامون پیش اومده ب مامانم گفتم، یروزی ابروی این بیشرفو میبرم
حیف ک دلم برای دختر خالم میسوزه وگرنه بهش میگفتم ایشالله سر دخترت بیاد
اگ همچین اتفاقی براتون میوفته سریع ب یکی بگین و دست دست نکنین وگرنه تو این سنتون دیگه نمیتونین از خودتون دفاع کنین و همش اشکتون دم مشکتونه.
- 💔
الان ۱۸ سالمه
وقتی ۱۰ سالم بود یادمه ی شب با شوهرخالم و داداشم رفتیم بیرون
داداشم که رفت مغازه خرید کنه شوهر خالم گف پاشو بیا روی پای من بشین رانندگی کن، من چون میدونستم کار زشتیه و احساس راحتی نداشتم گفتم نمیخام، ولی اون هی اصرار کرد ک ن پاشو بیا وگرنه دیگه سوارت نمیکنم
من پاشدم رفتم نشستم رو پاش
اون بیناموسم خیلی راحت دستشو گزاشت رو سینم و بین پام فشارم میداد سمت خودش و خیلی راحت گف اخیش
بعد چند دیقه گف ناراحت شدی ب اندام خصوصیت دست زدم؟ من احمقم گفتم نه
دیشب بعد ۸ سال بخاطر مشکلاتی ک برامون پیش اومده ب مامانم گفتم، یروزی ابروی این بیشرفو میبرم
حیف ک دلم برای دختر خالم میسوزه وگرنه بهش میگفتم ایشالله سر دخترت بیاد
اگ همچین اتفاقی براتون میوفته سریع ب یکی بگین و دست دست نکنین وگرنه تو این سنتون دیگه نمیتونین از خودتون دفاع کنین و همش اشکتون دم مشکتونه.
- 💔
تجربههای مشترک
0
پسند
نظرات
1653 نظرروزی زاهدی نذری کرد و با خودش قرار گذاشت اگه برآورده بشه، یه گوسفند قربونی کنه. از قضا زد و نذر زاهد برآورده شد. رفت بازار و یه گوسفند چاق و چلّه خرید.
تو همین اوضاع، سه تا دزد زاهد رو دیدن و تصمیم گرفتن برای درآوردن گوسفند از چنگ زاهد، نقشهای بکشن. دزدها رفتند و با فاصله زیاد سر راه زاهد وایسادن. زاهد به دزد اوّلی رسید. دزد گفت:
“ای زاهدِ مومن! این سگ رو کجا میبری؟ داری میری شکار؟”
زاهد یکم تعجب کرد و گفت اینکه گوسفنده! اهمیّت نداد و به مسیرش ادامه داد. یکم بعد، به دزد دوّم رسید. دزد دوّم گفت:
“ای مرد زاهدِ پارسا! این سگ رو چرا با خودت جابجا میکنی؟ مگه نمیدونی سگ نجسه؟”
زاهد یکم شک کرد و با این حال اهمّیتی نداد و به مسیرش ادامه داد. جلوتر به دزد سوّم رسید. دزد سوّم گفت:
“ای مردِ خدا! تو که میدونی سگ نجسه، چرا بهش دست میزنی؟ مگه تو نماز نمیخونی؟ باید بری غسل کنی.”
زاهد که حسابی گیج شده بود، باورش شد که این موجودی که کنارشه، سگه و گوسفند نیست و با خودش گفت حتماً فروشنده کلکی زده. بیخیال گوسفند شد و همونجا ولش کرد و دزدها صاحب گوسفند شدند.
زاهد این قصّه زیبا که از کتاب کلیله و دمنه انتخاب شده، دچار خطای تایید اجتماعی شده.
خطای تایید اجتماعی وقتی رخ میده که ما بر خلاف میلمون از جمع تبعیت میکنیم. مثلاً وقتی که دوستاتون به یک جوک بخندن و شما اون جوک رو درک نکنید، ممکنه شما هم به زور بخندید که با جمع همراه باشید.
تو قسمت سوّم پادکست اینوستپلاس راجع به خطای
یه نفر تو ۱۰ سالگی به بلوغ عقلی میرسه یه نفر ۳۰ سالگی .
یه جاهایی بر اساس شرایط زندگی هم هست کسایی ک تو سختی بزرگ میشن معمولا زود تر به بلوغ عقلی میرسن