تجربه های درخواستی :
سلام دوستان
من یه خواستگاری داشتم موقعیت و شرایطش خوب بود دو بار باهاش بیرون رفتم و متاسفانه بهش دل بستم اونم همینطور
ولی خانواده من جواب منی دادن و منم به احترام اونها چیزی نگفتم البته دلایل محکمی هم داشتن
با پسره صحبت کردم و ابراز علاقه کرد و گفت میجنگه و حتی دوباره خواستگاری کردن ولی بازم جواب نه بود
نمیتونم از فکرش دربیام خواهش میکنم اگر تجربه ای دارین بگین تا از فکرش بیام بیرون خانوادمم فهیمدن که دوسش دارم.
(تجربههای درخواستی رو
تو کامنتای همین پست بفرستین)
- 🌷
سلام دوستان
من یه خواستگاری داشتم موقعیت و شرایطش خوب بود دو بار باهاش بیرون رفتم و متاسفانه بهش دل بستم اونم همینطور
ولی خانواده من جواب منی دادن و منم به احترام اونها چیزی نگفتم البته دلایل محکمی هم داشتن
با پسره صحبت کردم و ابراز علاقه کرد و گفت میجنگه و حتی دوباره خواستگاری کردن ولی بازم جواب نه بود
نمیتونم از فکرش دربیام خواهش میکنم اگر تجربه ای دارین بگین تا از فکرش بیام بیرون خانوادمم فهیمدن که دوسش دارم.
(تجربههای درخواستی رو
تو کامنتای همین پست بفرستین)
- 🌷
تجربههای ازدواج و روابط
0
پسند
نظرات
435 نظرهر چند فکر نمی کنم تو مقصر باشی داخل این داستان و خوب طبیعیه حس عذاب وجدانت
امیدوارم خوب بشی🙏🙏🙏🙏
هیچ زندگی گل و بلبل نیست اختلاف و بحث و اینا پیش میاد جریان فوت برادرت هم قتل نبوده که به فکر جدایی افتادی😐😐میدونم سخته غم کمی نیست ولی سعی کن با دید باز و منطقی به قضیه نگا کنی تصادف بوده از عمد که نبوده
با این فکرا هم که تو مقصری انقد خودتو و اوت طفل معصوم توی شکمتو اذیت نکن خدا برادرتو بیامرزه و روحش شاد باشه
شاید چیزی برات خوب نباشه ولی تو نمیدونی...
خواستگار خیلیییی داشتم که موقعیتشون از شوهرمم بهتر بود ولی من فقط به علاقه نگاه کردم و مثه دیوونه ها گفتم فقط همین
خودمو به شهر دور تبعید کردم غصه و دوری از خانواده خوردم ،سر عروسیم کلی توهین خودم و خانوادم شنیدیم ولی بازم مثله یه احمق پای حماقتم موندم...هربار خدا تلنگری میزد و من بازم ادامه میدادم...اینم نتیجه ی این ازدواج...دیگه حالا حامله ام و هیچ غلطی جز حرص و جوش خوردن نمیتونم بکنم
وقتی خانوادتون از ته دل راضی نیستن ازدواج نکنین هزار تا مانع و بلا ی دیگه میوفته جلو پاتون تا فقط بهتون ثابت بشه اشتباه بوده ...طلاق هم که کم نیست...رابطه هایی که با عشق و بی منطق شروع شد و خیلی راحت به جدایی میکشه و چه اثرات بدی هم تو روح و روان میزاره
شاید ربطی نداشته باشه ولی بازم من هرشب دارم خودمو به خاطر پافشاری به این ازدواج سرزنش میکنم و نمیتونم بپذیرم ...وقتی پدر و مادرتو ببینی دارن جلوت ذره ذره اب میشن به اینکه چرا به دنیا اومدی هم شک میکنی...خدا سر دشمن آدمم نیاره
خلاصه موقع ازدواج چشماتونو بیشتر باز کنین با یه خانواده ی بی مسئولیتی که فقط بلدن موقعی که به نفع خودشون نیست دعوا راه بندازن وصلت نکنین
نگین میخام با خودش ازدواج کنم و چکار به خانوادش دارم...نخیر همون خانوادش یه جوری میتونن ببخشید بلانسبت برینن تو زندگیت که نفهمی سر به کجا بزاری
ولی هرچی فکر میکنم ربطی به ازدواج با عشق و علاقه نداشت ..