تجربه های درخواستی :
سلام دوستان
من یه خواستگاری داشتم موقعیت و شرایطش خوب بود دو بار باهاش بیرون رفتم و متاسفانه بهش دل بستم اونم همینطور
ولی خانواده من جواب منی دادن و منم به احترام اونها چیزی نگفتم البته دلایل محکمی هم داشتن
با پسره صحبت کردم و ابراز علاقه کرد و گفت میجنگه و حتی دوباره خواستگاری کردن ولی بازم جواب نه بود
نمیتونم از فکرش دربیام خواهش میکنم اگر تجربه ای دارین بگین تا از فکرش بیام بیرون خانوادمم فهیمدن که دوسش دارم.
(تجربههای درخواستی رو
تو کامنتای همین پست بفرستین)
- 🌷
سلام دوستان
من یه خواستگاری داشتم موقعیت و شرایطش خوب بود دو بار باهاش بیرون رفتم و متاسفانه بهش دل بستم اونم همینطور
ولی خانواده من جواب منی دادن و منم به احترام اونها چیزی نگفتم البته دلایل محکمی هم داشتن
با پسره صحبت کردم و ابراز علاقه کرد و گفت میجنگه و حتی دوباره خواستگاری کردن ولی بازم جواب نه بود
نمیتونم از فکرش دربیام خواهش میکنم اگر تجربه ای دارین بگین تا از فکرش بیام بیرون خانوادمم فهیمدن که دوسش دارم.
(تجربههای درخواستی رو
تو کامنتای همین پست بفرستین)
- 🌷
تجربههای ازدواج و روابط
0
پسند
نظرات
435 نظرکه ازدواج کردم ولی خب خانوادم زیااد خوششون نمیومد چون شهر هم دور بود رفت و امدا کم بود.خلاصه موقع عروسی و جهیزیه نگم که چه دعواهایی راه انداختن و چقدر توهین کردن ولی من احمق همچنان اصرار به موندن تو رابطه داشتم دیگه هر جور بود یه جهیزیه ی مختصری دست و پا شد و عروسی برگزار شد و گرچه واقعااا هیچی به دلم نبود و هنوز یه چیزایی رو دلم مونده...از عروسیمون ۳ سال میگذره...تو این ۳ سال اینقدر خوبی من و خانوادم براشون ثابت شده بود که اذیتم نمیکردن و تو یه اپارتمان زندگی میکردیم ...هوامون داشتن کم و کسری بود برامون فراهم میکردن و دوسم داشتن ولی همچنان خانواده ی من نگرانم بودن ...تا اینکه به تازگی حامله شدم و خوشحال بودیم ک بالاخره بچه ای میاد و مامان باباهامون نوه دار میشن و و ...۳ ماه از حاملگیم گذشت و شهریور ۱۴۰۴ بود یعنی ۱ ماه پیش...پدر و مادرم و داداش کوچیکم( ۱۴ ساله) برای دیدن خواهرم و گذروندن تعطیلات آخر تابستونشون رفت مشهد و داداشم اصرار گرد که میخواد پیش خواهرم بمونه خلاصه با گریه مشهد موند و مامان و بابام برگشتن شهر خودشون...یک هفته اونجا بود و پدرشوهر و مادر شوهر منم برای تعطیلاتشون رفتن مشهد ...من به داداش کوچیکم گفتم خب با قطار و اتوبکس خطرناکه میترسم موقع برگشتن اذیت بشی یا گم بشی و و و گفتم با خانواده شوهرم بیا زاهدان پیشم که بعد باهم بریم پیش مامان و بابا گفت باشه ...برادر معصوممو با اینا فرستادم و اینا هم با سرعت زیاد و بدون کمربند و با حالتی که خدا میدونه تو چه فکری بودن میان و نزدیک زاهدان چپ میکنن و برادر معصوم من درجا کشته میشه😭بقیشون یعنی پدر و مادر شوهرم و خواهرشوهرم و برادرشوهرم فقط زخمی میشن...اینجوری بر اثر بی مسئولیتی و سهل انگاری یه آدم داداش عزیز و نازم از دستم رفت...بماند که ۴۰ روز گذشته و احساس شرم و گناه و درد و غم و خشم رهام نمیکنه و بااااار ها گفتم کاااااش پدرم تو گوشم میزد و به خاطر عشق و علاقه ازدواج نمیکردم که الان اینجوری بشه...من الان حاملم و هرکارم که بکنم در نهایت باختم...نه میتونم فکر جدایی کنم نه میدونم چجوری ادامه بدم...متاسفانه شهر دورم و از خانواده دور😓😓امیدواااارم برادرم منو ببخشه گه اینجوری ناجوانمردانه فرستادمش قبرستون و دل پدر و مادرمو کباب کردم
یه انتخاب میتونه جوری گند بزنه به زندگیتون که هیچی جبرانش نمیکنه...قسمت و سرنوشت و تقدیر و پیمانه پرشده و فلانم ولش کن چون این اتفاق در اثر بیشعوری و سهل انگاری راننده (پدرشوهرم)پیش اومد و من احمقی که مثلاااا راه امنی برای جابه جا شدن برادرم انتخاب کردم
خدا بگذره از سر تقصیراتم 😭😭
کباب شدیم رفت
بخدا بترشی بهتره اگه پدر مادرت میفهمن که ازدواج تو به صلاح نیست اینکارو نکن ور دل خانوادت بمون ولی اینجوری ازدواج نکن که یه عمر تو سر خودت نزنی😞😞😞😞
الان هیجان داری ولی بعداً که رفتین زیر یه سقف از دلت درمیاد
دلبستگی ۲ روزه به درد یه عمر زندگی نمیخوره